اختلال شخصيت خودشيفته؛ علائم، علل و درمان
اختلال شخصيت خودشيفته (Narcissistic personality disorder) كه از سال ۱۹۶۸ بهعنوان يك اختلال شناخته شد، نوعي ناهنجاري شخصيتي است كه در آن فرد، احساس بزرگ بودن و مهم بودن دارد. فرد در اين اختلال شخصيتي، به شكل بسيار اغراقآميز احساس توانايي و لياقت ميكند. افراد داراي اين اختلال، مركز دنياي خود هستند و تصور ميكنند از هر جهت ويژه و با ديگران متفاوت هستند. حس خودپسندي و سزاوار بودن در اين افراد، هرگونه نگراني دربارهي نيازها، اشكالات و احساسات ديگران را از ذهن آنها خارج ميكند.
افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته، متكبر و تحكمآميز هستند و خود را برتر از ديگران ميدانند و از ديگران انتظار احترام و تحسين دارند. هنگامي كه خود اين افراد و همچنين جهان اطراف آنها، نميتوانند انتظارات غير واقعگرايانه و ناممكن آنان را برآورده سازند، بهطور شايعي دچار نااميدي ميشوند. خودشيفتگي، مجموعهاي از ويژگيهاي شخصيتي است كه ممكن است در بسياري از ما تا حدي وجود داشته باشد؛ اما در موارد حاد و افراطي، بهعنوان نوعي اختلال شخصيتي و ناهنجاري ذهني شناخته ميشود كه آن را باعنوان اختلال شخصيت خودشيفته عنوان ميكنند.
اختلال شخصيت خودشيفته چيست
تمام انسانها، شخصيت دارند. ميتوان گفت كه شخصيت، ويژگيهاي دائمي است كه تعيين ميكند فرد به رويدادها و تجربههاي زندگي چگونه واكنش نشان بدهد. شخصيت ابزاري براي ديگران است كه فرد را با آن شناسايي كنند و طبق آن واكنش نشان بدهند. بنابراين، شخصيت عبارت است از يك اصطلاح كلي كه ميگويد فرد چگونه با انواع رويدادهاي زندگي مقابله ميكند، با آنها سازگار ميشود و به آنها واكنش نشان ميدهد. رويدادهاي زندگي، عبارتاند از چالشها، شكستها، فرصتها، موفقيتها و سرخوردگيها. شخصيت چيزي است كه آن را در درون تجربه ميكنيم و از بيرون به ديگران نشان ميدهيم. ويژگيهاي اصلي شخصيت نسبتا دايمي و ثابت هستند؛ اما اكثر مردم براساس تجربههاي خود متحول ميشوند، براي واكنش نشان دادن در مقابل رويدادهاي زندگي رفتارهاي جديد و مؤثرتري ياد ميگيرند و اين يادگيري به آنها اجازه ميدهد با موفقيت بيشتري با الزامهاي زندگي سازگار شوند.
در مقابل، بعضي از مردم براي مقابله با چالشهاي زندگي، روشي انعطافناپذير و سختگيرانه در پيش ميگيرند. آنها بهندرت رفتار خود در واكنش به رويدادها را تغيير ميدهند يا رفتارهاي جديدي ياد ميگيرند. روش آنها براي مقابله با رويدادهاي زندگي ثابت و نامتغير است و اين موضوع براي آنها پيامدهاي دردسرسازي به همراه ميآورد. افراد انعطافناپذير در زندگي ديگران اشكال به وجود ميآورند و بهطور دائم، خود و اطرافيانشان را از لحاظ روحي و رواني زجر ميدهند. اين ويژگيها معمولاً در كساني ديده ميشود كه به اختلال شخصيتي مبتلا هستند. اختلالات شخصيتي، مجموعهاي از انواع فرعي اشكالات شخصيتي هستند كه در آنها، ويژگيهاي مشترك زير مشاهده ميشود:
- يك روند رفتاري ثابت و دائم كه از انتظارات جامعه، فاصلهي زيادي دارد.
- روشهاي غير عادي در تفسير رويدادها، نوسانات روحي غير قابل پيشبيني يا رفتارهاي بيپروا، ناگهاني و بدون تفكر قبلي (رفتارهاي تكانشي)
- نقص در عملكرد اجتماعي و شغلي
- روندهاي رفتاري ثابت كه ريشهي آنها به نوجواني يا اوايل بزرگسالي بازميگردد.
DSM-5، اختلال شخصيت را اينگونه تعريف ميكند: مجموعهاي بادوام از تجربههاي دروني و رفتارها كه با آنچه از فرهنگ و جامعهي فرد انتظار ميرود، بسيار تفاوت دارد و به عبارتي فراگير و انعطافناپذير است. اين تجربههاي دروني و رفتارها در نوجواني يا اوايل بزرگسالي شروع ميشوند و در طول زمان ثبات دارند و به رنج يا نابساماني منجر ميشوند.
يكي از شناختهشدهترين انواع اختلالات، اختلال شخصيت خودشيفته است. افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته، تواناييهاي خود را بيش از آنچه هست، تخمين ميزنند. اين افراد موفقيتهاي خود را بزرگتر از آنچه هست، ميدانند. در همه چيز به تحسين ديگران نياز دارند و با مردم همدلي نميكنند. اين افراد معتقدند كه برتر و بهتر از ديگران هستند و از آنها انتظار دارند اين برتري را به رسميت بشناسند. آنها بهطور دائم منتظر تعريف و تمجيد ديگران هستند و درصورتيكه كسي از آنها تعريف نكند، ممكن است خشمگين شوند. در روابط ميانفردي، از ديگران انتظار دارند كه وقت، انرژي و احساسات خود را وقف آنها كنند و از ديگران به نفع خود سوءاستفاده ميكنند.
افراد خودشيفته با ديگران همدلي ندارند و احساسات و خواستههاي ديگران را نميتوانند تشخيص دهند يا آنها را كاملا ناديده ميگيرند. به همين علت، پيشينههاي آنها پر از روابط ميانفردي نافرجام است. افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته، همسراني را ترجيح ميدهند كه آنها را آشكارا ستايش ميكنند؛ نه همسراني را كه آنها را واقعا دوست دارند؛ به عبارتي، همسراني را كه دائما قربان صدقهي آنها ميروند، اما ممكن است آنها را زياد دوست نداشته باشند، به همسراني كه زياد قربان صدقه نميروند، ولي با اعمال خود نشان ميدهند كه دوستشان دارند، ترجيح ميدهند.
اما در پشت ظاهر پرسروصداي افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته و افرادي كه دربارهي موفقيتها و استعدادهايشان داستانهاي پرآبوتاب تعريف ميكنند، يك اعتمادبهنفس بسيار شكننده وجود دارد. اين افراد دائما به تأييد ديگران نيازمند هستند و اطرافيان بايد دائم به آنها اطمينان بدهند كه حرفها و كارهايشان درست است. اين افراد، وقتي ديگران به آنها قوت قلب نميدهند، خشمگين و پرخاشگر ميشوند. همچنين به علت عدم همدلي با ديگران و تلاش براي سوءاستفاده از آنها، افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته، ممكن است به رفتارهاي مجرمانه و بزهكارانه متمايل شوند.
فرويد به اين معتقد بود كه بسياري از خصوصيتهاي خودشيفتگي، قبل از تولد در افراد وجود دارند و با بشر به دنيا ميآيند. او نخستين كسي بود كه خودشيفتگي را با روانكاوي توضيح داد، آندرو موريسون نيز ادعا كرد، در دوران بزرگسالي، ميزان مفيدي از خودشيفتگي در افراد وجود دارد يا به وجود ميآيد كه آنها را قادر ميسازد تا در رابطه برقرار كردن با ديگران فرديت خود را نيز در انديشه متخصصين بگيرند.
«خودشيفته» با كسي كه ارزشهاي واقعي خويش را ميشناسد و به خود احترام ميگذارد، تفاوت دارد، بايد توجه داشت كه هر شخصي عزت نفس خود را دريابد و آن را گرامي بدارد «خودشيفته» نيست؛ بلكه بنياد خودشيفتگي بر تخيلات پوچ استوار است؛ درست مثل يك درجهدار ارتش كه خيال كند تيمسار است و علاوه بر آن به زور بخواهد ديگران را نيز وادارد تا اين خيال باطل را بپذيرند.
افراد خودشيفته معمولاً فقط هم انديشي ها خود را قبول دارند و حقي براي ديگران قائل نيستند. اين افراد ميل شديدي به تحسين خويش دارند و چون خود را برتر از ديگران ميپندارند، اصلاً تحمل انتقاد منفي از طرف ديگران را ندارند. دقت در موضوعات، حضور در لحظات و درك شور زندگي در آنان كم است، خودشيفته، فقط موضوعات مورد انديشه متخصصين خود را ميبيند و از باقي چيزها غافل است. خودشيفتگان آنقدر بر حقانيت رفتار و حالات و عقايد و هم انديشي ها خود تعصب ميورزند كه نهتنها هيچ درماني را براي تعديل خود نميپذيرند، بلكه هر فاميل و آشنا و حتي پزشك و متخصصي كه آنان را «بيمار» تلقي كند، به كجفهمي متهم ميكنند.
افراد خودشيفته معمولا خود را دوست ندارند؛ زيرا درك ميكنند كه هرگز آنگونه كه ادعا ميكنند نيستند. ولي از خود يك «من» برتر ميسازند و آن را مثل بادكنك باد ميكنند. آنها در واقع تلاش ميكنند تا به خود دوستداشتني كاذبشان دست پيدا كنند. فراگيرترين خصوصيت افراد خودشيفتهي بدخيم، اين است كه آنها اغلب نقش قرباني را بازي ميكنند: «اين من نيستم كه كاري عليه تو انجام ميدهم، اين تو هستي كه كار بدي عليه من انجام دادهاي!». شايد بتوان نمونهاي بارز از اين مثال را اسامه بنلادن ناميد كه مدعي شد حملهي يازدهم سپتامبر در دفاع از مردم خود و ارادهي خداوند بوده است.
افسانهي نارسيس
اختلال شخصيت نارسيستيك، نام خود را از يك چهرهي افسانهاي يونان باستان گرفته است. نارسيس (نرگس) پسر جوان و بسيار خوشسيمايي بود كه به هيچ دختري توجه نداشت و حتي آنها را تحقير ميكرد. نمسيس، خداي انتقام از متكبران، متوجه شد و كاري كرد تا نارسيس به كنار يك بركه برود. نارسيس وقتي براي اولينبار تصوير خود را در آب ديد عاشق آن شد. او بدون آنكه متوجه شود صرفا يك تصوير ميبيند، يك روز طاقت نياورد و خود را در آب انداخت تا عكس خود را بگيرد. او چون شنا بلد نبود غرق شد و به گل نرگس تبديل شد. اصطلاح نارسيس يا خودشيفته نيز، برگرفته از اين افسانه است.
رفتار افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته
استيو در يكي از شهرهاي كوچك ايالات مركزي آمريكا زندگي ميكرد و به دبيرستان ميرفت. او احساس ميكرد كه از اطرافيان خود برتر و بالاتر است. دليل اين احساس اين بود كه او در كودكي به اروپا سفر كرده بود. او به همين علت احساس ميكرد كه در مقايسه با ساير دانشآموزان، تافتهي جدابافتهاي است و بهطور كلي، از آنچه آن را سليقهي عوامانه در دانشآموزان و دبيران مدرسهاش ميدانست، متنفر بود. استيو دوستان انگشتشماري داشت و بهطور كلي، فردي تودار بود و احساسات و عقايد خود را زياد بروز نميداد. بااينحال، در اولين سال تحصيل در يك دانشگاه بسيار باپرستيژ در نيويورك، عقايد وي دربارهي منحصربهفرد بودنش شدت بيشتري گرفتند.
او فقط با كساني دوست ميشد كه به طبقات بالاي جامعه تعلق داشتند يا پدر و مادرشان آدم حسابي بودند. استيو در كلاسهايي كه به علت برنامهي درسي دانشگاه مجبور بود واحد بردارد، با استادان و ساير دانشجويان خود سرد و بيادب بود و از اينكه وقت خود را در درسهايي كه به مديرعامل شدن در يك شركت بزرگ ربطي نداشتند، تلف ميكند، ناراحت ميشد. استيو در كلاسهاي مرتبط با مديريت و بازرگاني بسيار خوب درس ميخواند و هوش سرشاري نشان ميداد، اما بهدروغ ميگفت كه اطلاعات خود دربارهي مديريت و بازرگاني را از پدرش ياد گرفته است كه يك تاجر و بازرگان مشهور است و براي وال استريت ژورنال مقاله مينويسد. درحاليكه پدرش تنها يك مغازهي بقالي داشت.
با اينكه استيو در درسهايش بسيار خوب ميدرخشيد، به هنگام كارها و پروژههاي گروهي، همكلاسيهايش از اينكه با او كار كنند، نفرت داشتند؛ زيرا همهي آنها را به خاطر اشتباهات كوچك سرزنش ميكرد. او همچنين آنها را با هم به دعوا ميانداخت و خودش ميايستاد و جرومباحثه آنها را تماشا ميكرد. استيو بهندرت مقالههاي خودش را مينوشت و ميگفت: «وقتي بهراحتي ميتوانم يكي از آن دانشجويان سال اولي و سادهدل را راضي كنم كه برايم مقاله بنويسد، چه لاخبار تخصصيي دارد وقت خودم را تلف كنم؟». او، مستأصلانه بهدنبال تحسين، توجه، غبطه يا حتي ترس از سوي اطرافيانش بود و بسياري اوقات نيز فكر ميكرد واقعا همينطور است. بااينحال، همكلاسيهايش او را فردي متكبر و ميدانستند. رفتارهاي استيو، كاملا وجود اختلال شخصيت خودشيفته را در او تأييد ميكنند.
پاتريشيا، ۴۱ ساله و متأهل، براي مشاوره به دفتر يك روانشناس باليني مراجعه كرده بود. او متخصص بانك بود و در محل كارش بهطور دائم با همكارانش اشكال داشت. او از دورههاي افسردگي مكرر رنج ميبرد، بهطور مرتب شغلش را عوض ميكرد و همهجا با همكارانش به اصطكاك شديدي برميخورد. پاتريشيا عقيده داشت كه مردم معمولا با او با احترامي كه شايستهاش است، برخورد نميكنند. به انديشه متخصصين خودش، علت افسردگي اخيرش اين بود كه متوجه شده بود مردم او را به خاطر رفتارش دوست ندارند. در شغل فعلي، اندكي قبل از آنكه به رواندرماني مراجعه كند، او را از مقام سرپرستي تنزل داده بودند؛ زيرا نميتوانست با زيردستان خود رفتار و تعامل خوب و صحيح داشته باشد.
پاتريشيا براي روانشناس توضيح داد كه هميشه فكر ميكند بهتر و بيشتر از همكارانش ميداند و گفت كه اكثر آنها نميتوانند مهارتهاي او را درك كنند و از اينكه چقدر براي كارش وقت ميگذارد، خبر داشته باشند. پاتريشيا كمكم به اين نتيجه ميرسيد كه همكارانش ظاهرا از او بدشان ميآيد. او چند بار تكرار كرد كه متصديان باجه در بانك به مقام و تواناييهاي او بهعنوان مسئول رسيدگي به وامها و ساير خدمات مالي حسودي ميكنند و اين موضوع باعث شده است از او بدشان بيايد. علائمي كه در پاتريشيا وجود داشت، بهوضوح يك انسان داراي اختلال خودشيفتگي را به تصوير ميكشند.
در يك مثال ديگر، فردي كه اختلال شخصيت خودشيفته يا نارسيستيك داشت، تجربهي خود را از اين اختلال، اينگونه بيان كرد: «هيئت مديره قرار بود مرا به سمت مدير كل اجرايي ارتقا دهد، اما با اينكه كارم عالي است، اين كار را نكرد. فكر ميكنم علتش اين باشد كه رابطهام با متخصصان زيردستم خوب نيست. وقتي موضوع را به زنم گفتم، او هم حرف هيئت مديره را تأييد كرد و گفت كه رابطهي من، با او و فرزندانم نيز بد است. بااينحال، من كه نميفهمم. اما اين را ميدانم كه خيلي بيشتر از باقي متخصصان، لياقت و صلاحيت اين ارتقاي شغلي را دارم».
اين فرد، از اينكه ارتقاي مقام نيافته، ناراحت است. او از اينكه ديگران فكر ميكنند او نميتواند روابط ميان فردي و اجتماعي خوبي برقرار كند، دلگير و خشمگين شده و وقتي همسرش تائيد كرد كه اين فرد واقعا چنين اشكالي دارد، بيشتر عصباني شد. اين فرد در طول رواندرماني، با رواندرمانگر زياد كنار نميآمد و ميخواست نشان دهد كه هم انديشي هاش اشتباه است. بسياري از افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته، تكبر و خودبزرگبيني بسيار شديدي در رفتارهاي خود نشان ميدهند. يكي از مكانيسمهاي دفاعي كه افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته به كار ميبرند، گسستگي است. اين افراد از انكار و گسستگي استفاده ميكنند تا احساس حقارتي را كه در طول كودكي در آنها به وجود آمده است از خودشان دور كنند.
گسستگي
به عقيدهي بسياري از روانتحليلگران، مكانيسم دفاعي گسستگي يكي از انواع فرعي مكانيسم دفاعي انكار است. انكار به سه نوع تقسيم ميشود:
- واپسراني (انكار ناخوآگاه يا ناهشيار)
- گسستگي (انكار نيمه خودآگاه يا نيمههشيار)
- سركوب (انكار خودآگاه يا هشيار)
برخي ديگر از روانشناسان معتقدند كه انكار از يك گروه مكانيسمهاي دفاعي تشكيل شده است و از لحاظ درجهي تحريف واقعيت، روي يك پيوستار قرار دارد. در يك منتهياليه، مكانيسمهاي دفاعي مانند مينيماليزه كردن (به حداقلرساني، ناچيز دانستن) و repudiation (قبول نكردن واقعيت يا اعتبار چيزي) قرار دارند كه در آنها، واقعيت نسبتا به مقدار اندكي تحريف ميشود. در منتهياليه ديگر، واقعيت به ميزان زيادي تحريف ميشود؛ تا جايي كه يك قسم از تجربهي فردي در دنياي درون، يا قسمتي از دنياي بيرون، با مابقي آن تجربه ادغام نميشود و گسستگي اتفاق ميافتد. توجه داشته باشيد كه در اختلالات سايكوتيك نيز انكار واقعيت مشاهده ميشود؛ اما تفاوت در اينجا است كه افراد انكاركننده، اگر اين مكانيسم دفاعي را كنار بگذارند، ميتوانند واقعيت را ببينند. درحاليكه علت نديدن واقعيت در افراد سايكوتيك، انكار نيست. افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته، واقعيتها را ميبينند، ميشنوند يا ادراك ميكنند؛ اما مكانيسم دفاعي انكار، اجازه نميدهد واقعيت داشتن آن واقعيتها، بهصورت خودآگاه و هشيار، مورد پذيرش واقع شوند.
شايد براي شما نيز اتفاق افتاده باشد كه ناگهان به خودتان بياييد و متوجه شويد كه به مانيتور كامپيوتر يا به صفحات جزوه رايگان زل زدهايد اما هيچ چيزي وارد مغزتان نميشود. در چنين لحظهاي احتمال دارد حالتي از گسستگي به شما دست داده باشد. گسستگي حالتي است بين خواب و بيداري و اندكي از هر دو بهطور همزمان. حالت گسستگي براي افراد مختلف به شيوههاي متفاوت احساس ميشود. بعضي افراد احساس ميكنند اندكي منگ شدهاند، بعضي ديگر احساس ميكنند اشيا را زياد خوب نميبينند يا لبههاي اشيا محو هستند. بعضي ديگر ميگويند كه احساس ميكنند از پشت يك توري به اشيا نگاه ميكنند و از لحاظ هيجاني، كرخت شدهاند.
خود شما هم با اين توصيفات، بارها گسستگي را تجربه كردهايد؛ مثلا در حال رانندگي بودهايد و ناگهان به خود آمدهايد و متوجه شدهايد كه از خيابان موردانديشه متخصصينتان بسيار دور شدهايد. جالب است كه اصلا به خاطر نميآوريد كه در اين مدت، چه چيزهايي ديدهايد. اين حالت، هيپنوتيزم جادهاي نيز ناميده ميشود. يا حتما اتفاق افتاده است كه با كسي مشغول صحبت بوديد و بعد اصلا به ياد نميآوريد كه دربارهي چه چيزي صحبت ميكرديد. يا با دوستتان مشغول صحبت هستيد، صداي او را ميشنويد، سرتان را به حالت تأييد تكان ميدهيد، اما «واقعا» آنجا نيستيد. شما بهطور فيزيكي آنجا هستيد، اما ذهنتان جاي ديگري است. بعد ميبينيد كه دوستتان در حال تكان دادن دستش جلوي صورت شما است و ميگويد: حواست كجاست؟ به عبارت ديگر، خواب ديدن در عين بيداري و در طول روز، يا به عبارت ديگر، خيالبافي و سير كردن در عالم رؤيا، يك تجربهي گسستگي است.
گسستگي، يك مكانيسم حياتي (لازم براي زنده ماندن) است. سيستم عصبي انسان وقتي به حداكثر ظرفيت خود براي پردازش محركها (هم محركهاي دروني و هم محركهاي بيروني) ميرسد، از گسستگي كمك ميگيرد. تصور كنيد كه مجبوريد تمام روز با مردم مختلف سروكله بزنيد؛ طوري كه در پايان روز ديگر نميتوانيد حتي يك كلمه حرف صحبت كنيد. به خانه ميرويد تا استراحت كنيد، اما نميتوانيد حواستان را متمركز كنيد، زيرا دائما معلق هستيد و در يك خلأ كه در آن هيچ فكر و هيچ زماني وجود ندارد، شناور ميشويد. حتي كارهايي مثل جزوه رايگان خواندن يا تلويزيون نگاه كردن كه دوست داريد نيز، ديگر برايتان جالب نيستند. گسستگي روي انرژي متراكم و بيقراري كه در درونتان وجود دارد يك «سرپوش» ميگذارد. گسستگي همچنين، بدن را كرخت و بيحس ميكند؛ طوري كه فرد در درون خود كمتر احساس استرس و رنج داشته باشد. اين يك برنامهي موقت و خوب است كه طبيعت تدارك ديده تا هنگامي كه احساس كلافگي ميكنيم به كمك ما بيايد؛ اما اين سيستم از نقطههاي منفي نيز عاري نيست.
گاهي گسستگي اندكي بيش از حد ميشود و فرد مسير زمان يا مسير خودش را از دست ميدهد. در عوض، براي اينكه بتواند در طول زمان پيش برود و خودش (شخص خودش، يا شخصيتش) را در آن لحظه ادامه دهد، يك شخصيت ديگر براي خودش دستوپا ميكند. افرادي كه گسسته ميشوند و حالت گسستگي به آنها دست ميدهد، توالي زمان يا خودشان و رشتهي افكار و خاطرات خود را از دست ميدهند. آنها يادشان نميآيد كه هستند، از كجا آمدهاند، كجا هستند و چه كار ميكنند. بعضي افراد تعريف ميكنند كه يك روز صبح از خواب برخاستهاند و ناگهان خودشان را نشناختهاند. آنها از خودشان پرسيدهاند: من چه كسي هستم؟ اسمم چيست؟ اينجا كجاست؟ اين حالت شايد چند ثانيه بيشتر طول نكشد، اما ميتواند بسيار تعجببرانگيز و حتي ترسناك باشد.
افرادي كه در كودكي خاطرات تروماتيك داشتهاند، از يكي از انواع گسستگي رنج ميبرند. در موارد پيشرفته و مفرط، گسستگي ممكن است باعث شود افراد احساس كنند چند شخصيت دارند. كساني كه از مكانيسم دفاعي گسستگي استفاده ميكنند نگرشي منقطع يا ناپيوسته از خودشان در اين دنيا دارند. زمان و احساسي كه اين افراد از خودشان دارند، جريان پيوسته ندارد. اكثر مردم ميدانند و يادشان ميآيد در كودكي به كدام مدرسه رفتهاند، چه كار كردهاند، بزرگتر كه شدند كه بودند و چه كار كردند، براي مثال، جرج ميداند كه هميشه جرج بوده و همان جرجي است كه ۲۵ سال پيش بوده است؛ اما افرادي كه گسستگي شديدي دارند، بعضي مقاطع زندگي خود را به ياد نميآورند. آنها به كمك گسستگي، موقتا ميتوانند از دنياي واقعي قطع ارتباط كنند و چند لحظه يا چند روز در دنيايي زندگي كنند كه با افكار، احساسات يا خاطرات غيرقابل تحمل انباشته نشده است.
علل ابتلا به اختلال شخصيت خودشيفته
بر اساس تحقيقات انجامشده هنوز علت اصلي ابتلا به اختلال شخصيت خودشيفته، بهطور كامل شناخته نشده است؛ اما مشخص شده كه عوامل بيولوژيكي، اجتماعي و رواني در بروز اين اختلال نقش دارند. بسياري از روانشناسان معتقدند كه اختلال شخصيت خودشيفته نتيجهي تربيت غلط دوران كودكي است. نازپرورده كردن بيش از حد يا برعكس مورد بيتوجه بودن و وانهادگي كودكان، ممكن است كه منجر به بروز شخصيت خودشيفته شوند.
فرويد، نخستين فرمولبندي شخصيت خودشيفته را توصيف كرد. به باور او ارزيابي خيلي مثبت يا نادرست و مراقب غيرقابل اتكا در اوايل زندگي، رشد علاقه به ديگري را مختل ميكند. فرويد ادعا داشت كه درنتيجهي اين تثبيت يا ممانعت در مرحلهي خودشيفتگي رشد است كه افراد خودشيفته نميتوانند روابط بلندمدت تشكيل دهند. بهعبارتديگر، علت اختلال شخصيت خودشيفته، ارضاي ناكافي نيازهاي نارسيستيك طبيعي دورهي نوزادي و كودكي است. فرضيهي مخالف اين است كه اين اختلال ريشه در ارضاي افراطي نيازهاي نارسيستيك در كودكي دارد و به خاطر اين تثبيت در رشد طبيعي و كماليابي، فراخود مداخله كرده و منجر به اشكالاتي در تنظيم عزتنفس ميشود.
باور رايج ديگر آن است كه اختلال شخصيت خودشيفته، از روشهاي نادرست والدين يا روابط موضوعي آشفته ناشي ميشود. ايمبسي ميگويد كه اين فرضيه، سببشناسي مشترك اكثريت اختلالات شخصيت است و در عوض اين فرض را مطرح ميكند كه ناتواني مراقب در فراهم كردن تجربههاي بهينهي خنثيكننده كه براي رشد يك خودانگارهي واقعبينانهتر در كودك ضرورت دارند، علت شكلگيري شخصيت خودشيفته است. يك انديشه متخصصينيهي مهم ديگر دربارهي اختلال شخصيت خودشيفته از آن «هايتز كوهات» است. اين روانشناس، نوعي انديشه متخصصينيهي تحليل رواني به نام روانشناسي «خود» را پايهگذاري كرد و آن را در دو جزوه رايگان تحليل خود (۱۹۷۱) و بازسازي خود (۱۹۷۷) شرح داد. به باور او فرد دچار اختلال شخصيت خودشيفته، در ظاهر، خودوالابيني چشمگير، خودشيفتگي و خيالات مربوط به موفقيت نامحدود را از خود نشان ميدهد؛ اما اين ويژگيها در حقيقت عزتنفسي بسيار شكننده را پنهان ميكنند.
كوهات، سبكهاي والديني را توصيف ميكند كه به پرورش شخصيت خودشيفته كمك ميكنند. وقتيكه پدر و مادر با احترام، صميميت و همدلي به كودك پاسخ ميدهند، حس بهنجار ارزش خويشتن را به فرزند خود هديه ميكنند. ولي سردي والدين به شكلگيري مفهوم ناايمني از خود كمك ميكند. گذشته از اين كوهات الگويي را توصيف ميكند كه در آن كودك بهعنوان وسيلهاي براي پرورش عزتنفس والدين ارزشيابي ميشود و بر تواناييهاي و استعدادهاي او تأكيد فوقالعادهاي ميشود. در اين ذهنيت، كودك دربارهي هركدام از نقصهاي خود شرم عميقي را احساس ميكند؛ بنابراين كوهات اين فرضيه را مطرح ميكند كه دو سبك فرزندپروري خطر خودشيفتگي را افزايش ميدهد: سردي هيجاني و تأكيد فوقالعاده بر موفقيتهاي كودك. تحقيقات جديد حاكي از آن است كه افرادي كه سطح بالايي از خودشيفتگي دارند گزارش ميدهند كه در كودكي خود هر دو سبك فرزندپروري را تجربه كردهاند.
برخلاف كوهوت كه افراد شاغل برخوردار از سطوح بالاي عملكرد را روانكاوي كرد، روانشناس ديگري به نام كرنبرگ، مفهومپردازي خود از آسيبشناسي نارسيستي را بر مبناي كار خود با بيماران بستري و سرپايي قرار داد. او خودبزرگبيني و استثمارگري نارسيستي را شاهدي براي خشم دهاني ميداند كه به باور او نتيجهي محروميت هيجاني ناشي از يك مادر بيتفاوت و بهطور نا آشكار كينهتوز است. درعينحال، برخي صفات، استعدادها يا نقشها، نوعي احساس خاص بودن براي كودك فراهم ميكنند كه در جهان بيتفاوتي يا تهديد ادراكشده، گريزگاهي هيجاني است. از انديشه متخصصين كرنبرگ خود واقعي احساس نيرومند اما ناآگاهانه از حسادت، محروميت، ترس و خشم را در خود دارد. همچنين، كرنبرگ ساختار دفاعي خودشيفته را تا حد قابلتوجهي شبيه شخصيت مرزي ميبيند با اين تفاوت كه «خود» نارسيستها يكپارچه، اما بهگونهاي بيمارگونه خودبزرگبين است.
همانطور كه قبلا گفته شد، افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته، تواناييهاي خود را بيش از حد ميدانند، موفقيتهاي خود را بزرگ جلوه ميدهند و نسبت به احساسات و نيازهاي ديگران كاملا بيتفاوت هستند؛ اما در پشت اين ظاهر خودبزرگبين، اعتماد به نفس شكنندهاي وجود دارد كه باعث ميشود دائما در پي جلب تأييد ديگران باشند. انديشه متخصصينيههاي سايكوديناميك عقيده دارند كه صفات شخصيتي اختلال شخصيت خودشيفته، در فرزندان والدين سرد و بيعاطفه كه بهندرت موفقيتهاي كودك را ستايش ميكنند، به وجود ميآيند. اين والدين كودكان را بهاصطلاح وانهاده تربيت كرده و نسبت به فعاليتهايي كه فرزندان آنها انجام ميدهند، بيتفاوتاند.
اينگونه والدين موفقيتهاي كودكان را معمولا بيارزش ميدانند و ترجيح ميدهند دربارهي موفقيتهاي خودشان حرف بزنند. در اثر اين تجربهها، كودكان براي مقابله با احساس بيارزشي، نارضايتي و عدم پذيرش خود، سعي ميكنند راههايي پيدا كنند. يكي از روشها اين است كه به خود دلداري دهند و خودشان را متقاعد كنند كه فردي باارزش و بااستعداد هستند. محصول نهايي اين فرايند، فردي است بدون اعتماد به نفس كه دربارهي استعدادها و موفقيتهاي خود دائما بهدنبال جلب توجه است و نسبت به ديگران بيعاطفه و بياعتناست؛ زيرا در كودكي، زندگي با والدين سرد و بيعاطفه را تجربه كرده است. آنچه اين نگرش را تأييد ميكند گذشتهي افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته است؛ زيرا اكثر آنها قرباني بدرفتاري و غفلت بودهاند.
اما بدرفتاري و غفلت در دوران كودكي، شرط كافي براي ابتلا به شخصيت خودشيفته نيست. بعضي روانشناسان باليني اعتقاد دارند كه محبت بيش از حد والدين و رفتار بيش از حد مثبت آنها نيز باعث ميشود كه فرزندان بيش از حد به خود مطمئن شوند و باورهاي غيرمعقول و خودبزرگبينانه به وجود آورند. جالب اينجا است كه شواهد تصادفي نيز تأييد ميكنند كه اكثر افراد مبتلا به خودشيفتگي اولين فرزندان يا تنها فرزند خانواده هستند، زيرا در اين حالت، والدين، توجه بسيار زيادي به كار ميبرند.
اختلال شخصيت خودشيفته با اختلال شخصيت ضداجتماعي ارتباط نزديكي دارد و افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته، معمولاً رفتار خودخواهانه، مكارانه و پرخاشگرانه نشان ميدهند. آنها ميخواهند از ديگران بهرهكشي كنند و نسبت به ديگران همدلي ندارند. همهي اينها به رفتارهاي موجود در اختلال شخصيت ضداجتماعي شبيه هستند، اما آنچه تمايز اين دو را آسان ميسازد اين است كه افراد خودشيفته دائماً استعدادهاي خود را بزرگنمايي ميكنند و خود را منحصربهفرد و برتر از ديگران ميدانند.
معيارهاي DSM-5 براي اختلال شخصيت خودشيفته
در اختلال شخصيت خودشيفته، فرد تقريبا در همهي جوانب زندگي خود احساس خودبزرگبيني را در خيال يا در رفتار تجربه ميكند. او نياز به تعريف و تمجيد ديگران دارد و همدلي ندارد. اين وضعيت از اواخر نوجواني و قبل از اوايل بزرگسالي شروع شده است، در شرايط مختلف حضور دارد و پنج مورد (يا بيشتر) از موارد زير، آن را نشان ميدهند:
- خودبزرگبيني دارد و احساس ميكند فردي مهم است؛ مثلا بدون آنكه موفقيتهاي بزرگي داشته باشد، موفقيتها و استعدادهاي خود را بزرگ جلوه ميدهد و انتظار دارد ديگران او را فردي بسيار خوب و مهم بدانند.
- دائم دربارهي موفقيت، قدرت، هوش، زيبايي، يا عشق ايدهآل خيالبافي ميكند.
- باور دارد كه فردي بسيار خاص و تافتهي جدابافته است و فقط كساني كه خودشان افرادي خاص يا باكلاس هستند، ميتوانند او را درك كنند. او همچنين فكر ميكند كه فقط بايد با چنين افرادي رفتوآمد داشته باشد.
- به تمجيد و تحسين ديگران بهشدت نياز دارد
- هميشه حقبهجانب است و فكر ميكند هر كاري بخواهد، ميتواند انجام دهد. او بدون هيچ منطقي، انتظار دارد ديگران در حق او لطف خاصي انجام دهند يا رفتاري متفاوت از ديگران با او داشته باشند، يا بهطور خودكار، انتظارات و خواستههاي او را برآورده كنند.
- از ديگران سوءاستفاده ميكند تا به اهداف خود برسد.
- همدلي ندارد؛ يعني نميخواهد احساسات و نيازهاي ديگران را متوجه شود و به رسميت بشناسد.
- معمولا به ديگران حسادت ميكند يا فكر ميكند ديگران به او حسادت ميكنند.
- رفتار متكبرانه دارد يا از بالا به ديگران نگاه ميكند.
نرخ شيوع اختلال شخصيت خودشيفته
به گزارش DSM-5، نرخ شيوع اختلال شخصيت خودشيفته، بر اساس معيارهاي ارائه شد و در نمونههاي آماري گرفتهشده از جامعه، ۰ تا ۶.۲ درصد است. همچنين آمده است كه ۵۰ تا ۷۰ درصد مبتلايان به اين اختلال مرد هستند؛ بنابراين شيوع آن در ميان مردان بيشتر از زنان است. ريسك ابتلا به اين اختلال در افرادي كه يكي از والدينشان به اين بيماري مبتلا است بيشتر از ساير افراد است، زير اين والدين هم احساس غير واقعبينانه در تمامي جنبههاي زندگي مانند قدرت، خودبزرگبيني، باهوش بودن، زيبا بودن و … در فرزند خود ايجاد ميكنند. محققين بر اين باورند كه تعداد افراد مبتلا به اين بيماري رو به افزايش است.
آيا سلفي گرفتن علامت خودشيفتگي است؟
در دنياي هنر و نقاشي، قرنهاست كه مردم عادي و نقاشان از جمله ونگوگ، از خودشان self portrait يا خودنگاره رسم كردهاند. در سالهاي اخير، تكنولوژي ديجيتال باعث شروع عصر سلفيها شده است. سلفي كه ميتوان آن را همان خودنگارهي قرنهاي پيش در عصر حاضر دانست، يكي از متداولترين اتفاقات دنياي امروزي است. با اطمينان خاطر ميتوان گفت همهي صاحبان تلفن موبايل، از خودشان حداقل يك بار عكس سلفي گرفتهاند و بيش از ۹۰ درصد نوجوانان از خودشان يك عكس سلفي در اينترنت گذاشتهاند، اين خودنگارهها، چنان موجي ايجاد كردهاند كه ديكشنري آكسفورد، لغت selfie را، لغت سال ۲۰۱۳ اعلام كرد.
بعضي روانشناسان سلفي گرفتن را يك رفتار نارسيستي (خودشيفتگي) ميدانند؛ اما بعضي ديگر نگرش مثبتتري به آن دارند. گروه اول ميگويند كه ارزشهاي اجتماعي بهطور دورهاي در هم ميشكنند و نسل جديدي از نوجوانان و جوانان خودمحور و ماديگرا به وجود ميآيد. به عقيدهي بعضي از اين روان شناسان، نسل سلفي در عصر امروزي، يك مثال عالي از يك دورهي جديد خودشيفتگي است، اما اين انديشه متخصصينيه را هيچ تحقيقي تاكنون تأييد نكرده است. براي مثال، يك گروه از محققان به اين نتيجه رسيد كه بين تعداد سلفيهايي كه مردم در اينترنت يا گروههاي موبايلي آپلود ميكنند و نمرهي آنها در يك مقياس سنجش شخصيت خودشيفته، هيچ رابطهاي وجود ندارد. بااينحال، تأييد نشدن توسط تحقيقات به اين معنا نيست كه سلفي گرفتن، مخصوصاً سلفي گرفتن بهطور مكرر، كاملا بيضرر است.
شري تاركل كه يك روانشناس تكنولوژي است، معتقد است كه بعضي افراد يك غريزهي تقريبا رفلكسيو براي عكس گرفتن از خود دارند. رفلكس يعني پاسخ ناخودآگاه به محرك؛ مثلا وقتي دستتان به يك شي جديد ميخورد، قبل از اينكه متوجه شويد آن شي جديد بوده است، دست خود را عقب كشيدهايد. به عقيدهي تاركل، بعضي افراد نيز، بهطور تقريبا رفلكسوار، يا ديدن صحنههاي جالب يا حتي معمولي، رفتار عكس گرفتن از خود را نشان ميدهند و اين باعث ميشود نتوانند رابطهي عميقتري با محيط خود برقرار كنند يا رويدادهاي در حال وقوع را به كاملترين وجه تجربه كنند.
به عقيدهي او، كساني كه بهطور نامحدود سلفيهايشان را در شبكههاي مجازي آپلود ميكنند، معمولا بهدنبال كسب تأييد ديگران هستند و دوست دارند نزد اطرافيان و آشنايان ارزشمند شناخته شوند. حتي اگر شدت اين تأييدجويي در حد معيارهاي اختلال شخصيت خودشيفته نباشد، بعضي روانشناسان معتقدند كه آپلود كردن تعداد بيشازحد زياد سلفي ممكن است باعث بيزاري مخاطباني شود كه صفحهي فيسبوك يا تلگرام يا ساير مدياهاي فرد را ميبينند. براي مثال، مطالعات نشان دادهاند دوستان و اعضاي خانواده و خويشاوندان كساني كه بهطور افراطي عكسهاي خود را آپلود ميكنند، نسبت به اين افراد نگرش منفي پيدا ميكنند.
تشخيص افتراقي اختلال شخصيت خود شيفته
آنچه تشخيص افتراقي اخلال شخصيت خودشيفته را از ساير اختلالات شخصيت دشوار ميسازد، اين است كه اين اختلالات معمولا همپوشاني دارند؛ بااينحال، چند ويژگي متمايز معمولا ميتوانند مفيد واقع شوند. تفاوت بيماران مرزي با بيماران خودشيفته در اين است كه بيماران مرزي تكانشيتر هستند، انسجام هويت آنها كمتر است و زندگي پرآشوبتر و پر از هرجومرج بيشتري دارند. بيماران هيستريونيك نيز، برخلاف بيماران خودشيفته، هيجانات خود را بيشتر بهصورت بيروني نشان ميدهند و عميقاً با ديگران ارتباط برقرار ميكنند. هم بيماران خودشيفته و هم بيماران ضداجتماعي از ديگران سوءاستفاده ميكنند، اما انگيزهي اصلي بيماران خودشيفته اين است كه حس خودبزرگبيني خود را حفظ كنند (پولدار بودن و قدرت داشتن)؛ درحاليكه انگيزهي اصلي بيماران مبتلا به اختلال شخصيت ضداجتماعي منافع مادي كوتاهمدت است.
درمان اختلال شخصيت خود شيفته
تحقيقات انجامشده دربارهي انواع رواندرمانيهاي موجود، هم از لحاظ تعداد تحقيقات و هم از لحاظ موارد موفقيتآميز، بينهايت محدود هستند. بهطور خلاصه، وقتي براي كمك به اين افراد از رواندرماني استفاده ميشود، معمولا روي خودبزرگبيني، حساسيت بيشازحد به ارزيابي شدن از سوي ديگران و عدم همدلي با ديگران تمركز ميشود. در شناختدرماني تلاش ميشود تا باورهاي غلط يا خيالبافيهاي اين افراد با تمركز روي تجربههاي لذتبخش روزمره و واقعا قابل دسترسي، جايگزين شوند. براي كمك به اين افراد در جهت مواجه شدن با انتقاد ديگران و قبول آن، از استراتژيهاي مقابلهاي مانند يادگيري ريلكسيشن استفاده ميشود. يكي ديگر از اهداف رواندرماني اين است كه به اين افراد كمك ميكند روي احساسات ديگران تمركز كنند؛ چون افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته در مقابل دورههاي افسردگي شديد بسيار آسيبپذير هستند و مخصوصاً در ميانسالي، افسردگي آنها نيز مورد رواندرماني قرار ميگيرد.
درمان روانكاوي
در چارچوب رواندرماني روانپويشي، چهار رويكرد درماني براي اختلال شخصيت خودشيفته مطرح شده است كه عبارتاند از روانكاوي يا روانتحيلگري، رواندرماني بياني، رواندرماني حمايتي و رواندرماني روانكاوانهي كوتاهمدت.
روانكاوي و رواندرماني بياني مبتني بر روانكاوي
گرچه فرويد دربارهي درمانپذيري شخصيت خودشيفته خوشبين نبود، «اتو فريدمن كرنبرگ» روانكاو و روانپزشك اتريشي و «هاينتس كوهوت» كه او نيز روانكاو اتريشي است، عقيده دارند كه افراد خودشيفتهي داراي عملكرد بالا، براي روانكاوي مناسب هستند. به باور كرنبرگ، هستهي اختلال خودشيفتگي، از خشم، حسادت و خودكارايي مختل تشكيل شده است؛ بنابراين مواجهه و تفسير فعال دفاعهاي شخص را پيشنهاد ميدهد. كرنبرگ همچنين رواندرماني بيانگر را بهعنوان دليلي براي روانكاوي يا رواندرماني حمايتي مطرح ميكند. در رواندرماني بيانگر، تلاش درمانگر بر انتقال منفي كه در آن نخستين تجليات خشم بهطرف درمانگر مورد كاوش و تفسير قرار ميگيرد، متمركز است. در اين نوع درمان، مكانيسمهاي دفاعي جداسازي، فرافكني و همانندسازي فرافكنانه نيز موردتوجه قرار ميگيرند.
از طرف ديگر كوهوت هستهي اختلال را رشدنيافتگي «خود» ميداند. به باور او، طي فرايند انتقال كه درنتيجهي تفسير همدلانه شكل ميگيرد، كمبودهاي ساختار «خود» جبران شده و ديگر نيازي به خيالپردازي دربارهي خود ندارد. پس هدف روانكاوي شخصيت خودشيفته از انديشه متخصصين كرنبرگ، ايجاد تغييري قابلتوجه در شخصيت است؛ بهگونهاي كه ديگر خشم و حسادت بر فرد غالب نشده و او براي محافظت از خود موضعي انزواجويانه و بينياز از ديگران اتخاذ نكند؛ اما از انديشه متخصصين كوهوت، هدف درمان، ساختار ناقص خود و افزايش عزتنفس از طريق انتقال است. اشكال هر دو انديشه متخصصينات اين است كه درمان از يك تا سه جلسه در هفته چندين سال طول ميكشد.
رواندرماني حمايتي مبتني بر روانكاوي
در اين نوع درمان، بر اجتناب از كار با انتقال منفي تأكيد شده و در عوض بر حمايت از فرد در بسط كاركردها، مهارتها و ظرفيتهاي ايگو تأكيد ميشود. به باور كرنبرگ، در اين نوع درمان نسبت به اشكال بيانگر رواندرماني علائم سريعتر بهبود پيدا ميكنند. كانتور، تسكين علائم و نشانهها را هدف اين نوع درمان ميداند و ميگويد كه در اين روش، اختلال شخصيت خودشيفته همچنان باقي است، اما عواقب ويرانگر آن كاهش پيدا ميكنند. به باور او، در اين رويكرد درماني ميتوان به شخص خودشيفته آموخت كه خودشيفتهي بهتري باشد. بهعنوان مثال، او به شخص خودشيفته نشان ميدهد كه چگونه خودستايي افراطي به توانايي شخص در دريافت تحسينهاي واقعي و خواستني از جانب ديگران آسيب وارد ميكند و بهاينترتيب از خودستايي افراطي او ميكاهد.
رواندرماني كوتاهمدت مبتني بر روانكاوي
تا اين اواخر، باور بر اين بود كه اختلالات ناشي از نقصان در خود، تنها به درمان بلندمدت جواب ميدهند. كرنبرگ، براي اختلال شخصيت خودشيفته تا زمانيكه فرد براي درمان بلندمدت آمادهشده و انگيزه پيدا ميكند، يك مداخله در بحران كوتاهمدت را پيشنهاد ميدهد. لازاروس و بيندر نيز از رويكردي كوتاهمدت براي افزايش عزتنفس و انسجام نفس فرد بهعنوان آمادگي براي درمان بلندمدت سخن ميگويند.
ملاني كلاين، روانشناس مشهور اتريشي نيز، درماني كوتاهمدت براي شخصيت خودشيفته مطرح كرده است كه هدفش آمادگي براي درمان بلندمدت نيست. هدف اين درمان محدودتر از اصلاح خود است و شامل يادگيري يا آگاهي بيشتر درباره آسيبپذيري خود در برابر شرم، آسيب، نااميدي و خويشتنداري است. بهعبارتديگر اين نوع درمان افزايش توانايي تعديل هيجانات و احساسات، بهويژه خشم نارسيستي، است. هدف ديگر افزايش توانايي انطباق و سازگاري بيشتر از طريق توجه بيشتر به آن جنبههايي از واقعيت است كه پيش از درمان ناديده گرفته ميشدند و همين خود پيامدهاي مخربي به بار ميآورد.
گروهدرماني
از گروهدرماني نيز براي درمان اختلال شخصيت خودشيفته استفادهشده است. اين گروهدرمانيها بيشتر مبتني بر رويكردهاي روابط موضوعي يا روانشناسي «خود» هستند. برخي از ويژگيهاي درمان گروهي به آن در درمان شخصيت خودشيفته كارايي خاصي ميبخشند. اول اينكه، پسخوراندهاي همگروهها بيشتر از درمانگر براي درمانجو پذيرفتني است. دوم اينكه، انتقال در درمان گروهي بهاندازهي درمان فردي شديد نيست. همچنين به خاطر دلبستگيهاي مثبت فرد در گروه و دقت انديشه متخصصين اعضاي گروه دربارهي احساسات انكار شدهي بيمار، بينشيابي او دربارهي اين احساسات بيشتر امكان ميپذيرد.
سوم اينكه، عضويت در گروه، سه نياز خاص درمانجو را برآورده ميكند: بازنمايي نيازها، موضوعاتي براي آرمانيسازي و فرصتهايي براي روابط با همسالان. همچنين گروه فرصتهايي را براي تقويت ظرفيت همدلي با ديگران، عزتنفس و انسجام نفس فراهم ميآورد. بااينهمه اشكالي كه دربارهي گروهدرماني نيز مانند درمان فردي اختلال شخصيت خودشيفته وجود دارد، ريزش يا ترك پيش از موعد درمان توسط بسياري از اعضاي گروه است، رقمي كه شايد تا ۵۰ درصد نيز برسد. به همين دليل روانشناسي به نام آلونزو، پيشنهاد ميدهد كه بين جلسات گروه جلسات فردي براي كمك به افراد در جهت ادامه درمان برگزار شود.
رويكرد بين فردي
از انديشه متخصصينات رويكرد ميان فردي نيز شكلگيري شخصيت خودشيفته، معلول دريافت توجه و علاقه منام نويسيشروط و بدون ابراز صادقانهي درونيات خود است. درنتيجه شخص خودشيفته از يكسو به اين نتيجه ميرسد كه خاص و بيهمتاست و از طرف ديگر ياد ميگيرد نسبت به نيازها و انديشه متخصصيناتهاي ديگران غير حساس و بيتوجه باشد چون والدين او چنين توجهي را از او انتظار نداشتهاند. از طرف ديگر در اين شرايط شخص هيچگونه آمادگي براي انتقادپذيري ندارد و دريافت هرگونه انتقادي به معناي از دست رفتن آن موقعيت ممتاز و مغاير با آن چيزي است كه شخص تجربه كرده است؛ بنابراين شخص نسبت به انتقاد و بيتوجهي بسيار حساس و آسيبپذير ميشود.
درمان بين فردي براي اختلال شخصي خودشيفته توسط بنجامين بلوم مطرح شده است. هدف نوع اين درمان گسترش مشاركت، تسهيل يادگيري دربارهي الگوهاي ناسازگار و ريشههاي آنها، متوقف كردن اين الگوها، تقويت اراده براي تغيير و تشويق كارآمد يادگيري الگوهاي جديد است. مؤلفهي مهم اين نوع درمان همدلي است. به باور بنجامين تسهيل مشاركت ريشه در همدلي پايدار و مناسب درمانگر با درمانجو دارد. همدلي پايدار تأييد و تسكين لازم براي يادگيري تنظيم خود فراهم ميكند. وقتي اين افراد بازتاب درستي از خود تجربه ميكنند، ميتوانند اين تأييد همدلانه خود را درونسازي كنند. زوجدرماني و ايفاي نقش نيز در تقويت همدلي مؤثر است. بنجامين تأكيد دارد كه هنگام ايفاي نقش استفاده درست و ملايم از واژگان و ساختار زبان مراجع ضروري است، بازتاب نادرست ممكن است خشم و دوريگزيني را بهدنبال داشته باشد.
بعد ديگر درمان اين است كه درمانجو ياد بگيرد خطاهاي خود را پذيرفته و تحمل كند. درمانگر از اين انديشه متخصصين ميتواند الگوي خوبي براي او باشد به اين صورت كه خطاهاي خود مانند لغزش كوچك و موقتي در درك او را بپذيرد. همچنين درمانجو بايد تشخيص و توقف الگوهاي استحقاق، خودبزرگبيني و حسادت به موفقيتهاي ديگران را بياموزد. براي تحقق اين هدف از مواجهه ملايم در چارچوب حمايت قوي استفاده ميشود. درمانگر براي چنين منظوري بايد بر هنر ظريف پيش بردن مرزهاي آگاهي بدون ويران كردن رابطهي درماني مسلط باشد.
هم انديشي ها