۱۱ ماجراي واقعي كه از فيلمهاي هاليوودي هم ترسناكترند! (بخش اول)
آناتولي مسكوين يك خوره تاريخ بود. او به ۱۳زبان تسلط داشت و بهعنوان روزنامهنگار در پنجمين شهر بزرگ روسيه، نيژني نووگورود مشغول به كار بود. پدر و مادر از همهجا بيخبر او، باتوجهبه ظواهر باور داشتند كه پسرشان فردي سالم و مفيد براي جامعه است، ولي با برملا شدن حقيقت هولناك زندگي او، معلوم شد كه زندگي او بيشباهت به داستانهاي ترسناك نبوده است. پدر و مادر مسكوين فكر ميكردند كه پسرشان علاقه زيادي به جمعآوري كلكسيون عروسكهاي قديمي دارد. ولي پليس به سرعت خلاف آن را كشف كرد. ماموران پليس در خانه او ۲۹ جسد موميايي شده از دختراني ۳ تا ۱۵ ساله را كشف كردند.
بله، همانطور ه ماجراي مسكوين و بسياري ديگر از ماجراهاي اين چنيني ثابت كردهاند، واقعيت ميتواند خيلي از داستانها و فيلمها ترسناكتر باشد. با اين مقدمه برويم سراغ برخي از ترسناكترين ماجراهاي واقعي، با اخبار تخصصي، علمي، تكنولوژيكي، فناوري مرجع متخصصين ايران همراه باشيد:
زنده به گور شدن اسكندر مقدوني
اسكندر مقدوني معروف به «اسكندر كبير»، در زمان مرگ تنها ۳۲ سال داشت و بهطرز مرموزي پيش از مرگ تمام بدنش فلج شد. در جسد اسكندر مقدوني تا ۶ روز پس از مرگ، هيچگونه آثاري از فساد و تجزيه ملاحظه نشد. همين نيز باعث شد تا يونانيان در ترس و شگفتي فرو بروند. پيروان وفادار او باور داشتند كه اسكندر از نطفهي خدايان بوده است، ولي دانشمندان از آن زمان تاكنون عقيدهاي خلاف آن داشتهاند و همواره فرضيات مختلفي براي نپوسيدن جسد اسكندر مطرح كردهاند. يكي از انديشه متخصصينياتي كه به خوبي دليل تجزيه نشدن جسد اسكندر مقدوني را توضيح ميدهد، اين است كه او در زمان دفن زنده بوده است.
بله، شايد اسكندر مقدوني مشهورترين كسي در تاريخ باشد كه زنده به گور شده است. به نقل از پلوتارك، مورخ شهير يونان باستان كه زندگينامه اسكندر مقدوني را بر مبناي منابع ثانويه بسياري به رشته تحرير درآورده، فاتح اهل مقدونيه در سال ۳۲۳ پيش از ميلاد درگذشت. او پس از يك شبانه روز عياشي و نوشخواري، دچار تب شده و دردي ناگهاني را در كمر خود حس كرد، دردي كه به تعبير خودش، به زخم يك نيزه ميماند. اندكي بعد اسكندر فلج و بعد از آن توان تكلم را نيز از دست داد. سرانجام پزشكان مرگ اسكندر مقدوني را در سن ۳۲ سالگي تأييد كردند. بااينحال، علت مرگ او هزاران سال است كه در پردهاي از ابهام مانده است. ولي اخيرا دانشمندي اعلام كرده كه علت مرگ اسكندر مقدوني را كشف كرده است. اگر آنچه اين دانشمند كشف كرده حقيقت داشته باشد، جريان مرگ اسكندر مقدوني، يكي از آن داستانهاي ترسناكي است كه خواب را از چشم ميربايد.
شايد اسكندر مقدوني مشهورترين كسي در تاريخ باشد كه زنده به گور شده است
دكتر كاترين هال از دانشگاه اوتاگو در نيوزيلند در مقاله خود كه در نشريه معتبر «بولتن تاريخ باستان» منتشر شد، اعلام كرده كه دليل مرگ اسكندر ابتلا به «سندرم گيلن–باره» بوده است. اين اختلال خودايمني نادر ميتواند منجر به تب، شكم درد و فلج شود كه بهانديشه متخصصين هال، دقيقا با روايت پلوتارك از مرگ اسكندر مطابقت دارد. به گفته هال، فلج پيشرونده بههمراه توانايي ذهني عادي، تركيب بسيار نادري است كه تنها در موارد سندرم گيلن–باره مشاهده ميشود.
دكتر هال عقيده دارد كه اسكندر مقدوني ازطريق باكتري موسوم به «كمپيلوباكتر پيلوري» كه شايعترين علت ابتلا به سندرم گيلن–باره در دنياست، به اين اختلال خودايمني ويرانگر مبتلا شده است. به ياد داشته باشيد كه در روزگار اسكندر مقدوني در قرن چهارم پيش از ميلاد، پزشكان از نبض براي تشخيص مرگ استفاده نميكردند، بلكه وضعيت تنفس را ارزيابي ميكردند. ازآنجاكه اسكندر كاملا فلج شده بود، بدن او نياز به اكسيژن كمي داشت و از اين جهت تنفس او به حداقل ممكن رسيده بود. مردمك چشم او هم گشاد شده بود و هيچ پاسخي به محركهاي بيروني نداشت، به اين ترتيب، پزشكان تصور كردند كه او مرده است. اين در حالي بود كه تواناييهاي ذهني او كاملا سالم و دستنخورده باقي مانده بود.
تابلوي «مرگ اسكندر كبير» اثر گارل تئودور فون پيلوتي، نقاش آلماني
دكتر هال تصور ميكند كه مرگ اسكندر شش روز پيش از اينكه واقعا بميرد، تأييد شده بود. همين نيز ميتواند توضيحي بر روايت پلوتارك از جسد اسكندر باشد كه آن را با وجود سپري شدن روزها از مرگش، «صحيح و سالم و تازه» توصيف كرده است. به اين ترتيب، قدرتمندترين امپراطور تاريخ، زنده به خاك سپرده شده بود. بااينحال، برخي پژوهشگران اين فرضيه را رد كردهاند. يكي از اصليترين استدلالها براي رد فرضيه دكتر هال اين است كه منبع مورد استناد او بيش از ۴۰۰ سال پس از مرگ اسكندر مقدوني نوشته و تقريبا غيرممكن است كه بدون مطالعه بقاياي جسد تشخيص درستي در مورد علت مرگ داد. همانطور كه ميدانيد، محل دفن اسكندر مقدوني يكي از بزرگترين اسرار دنياي باستان است كه همچنان همچون رازي سر به مهر باقي مانده و متاسفانه بعيد است به اين زوديها حل شود. به هر حال، از حق نگذريم، فرضيه دكتر هال واقعا ترسناك است.
تأييد فرضيه هال (كه بدون يافتن جسد اسكندر مقدوني ناممكن است)، بهمعناي بازنويسي تاريخ خواهد بود. به اين ترتيب، اگر اينطور باشد و واقعا اسكندر مقدوني بر اثر اين بيماري نادر درگذشته باشد، امپراطور بزرگ كه روزگاري نيمي از كره زمين را به زير سيطره خود در آورده بود، با تمام هوش و حواس خود شاهد مراسم تدفين و عزاداري يونانيان بر مزارش بوده است.
هيولاي انتقامجوي ژودون
تصور ميشود كه «هيولاي ژِودون (Beast of Gévaudan)» كه بهصورت يك گرگ شرح داده شده، ۳۰۰ نفر از روستاييان جنوب فرانسه را كشته يا زخمي كرده باشد. بسياري از قربانيان اين هيولاي مرموز كودكان و زنان بودند. روزنامههاي محلي آن روزگار هم سنگ تمام گذاشتند و ماجراها و گزارشهاي هولناكي از آن منتشر كرده و اين جانور را هيولاي ژودون لقب دادند.
اولين قرباني هيولاي ژودون چوپاني ۱۴ بهنام ژان بوله بود كه جسد او در سال ۱۷۶۴ با شكافي در گلو پيدا شد. يك ماه بعد، يك دختر ۱۵ساله نيز قرباني اين جانور وحشي شد. اما اينبار قرباني پيش از اينكه بر اثر جراحات عميق از پاي در بيايد، موجودي كه به او حمله كرده بود را وحشتناك وصف كرد. پس از آن بيش از ۱۰۰ نفر به همين ترتيب زخمي يا كشته شدند و به اين ترتيب بود كه اخبار اين هيولاي وحشتناك به تيتر نشريات خارجي نيز تبديل شد و آوازه اين جانور در اروپا و فراتر از آن پيچيد. از اين جهت، نابودي هيولاي ژودون به وظيفه ملي فرانسويان بدل شد.
فرانسويها ۳ سال را وقف شكار اين جانور خونخوار كردند. علائم بر جاي مانده روي اجساد نشان ميداد كه جانوري با چنگالها و دندانهاي تيز عامل حمله بوده، درحاليكه مطبوعات جانوري شبيه به گرگ با پوستي پوشيده از خز ضخيم به رنگ سياه، سينهاي پهن، دهاني بزرگ و دندانهايي بسيار تيز و بّرنده با قدوقواره يك كرهخر را با آب و تاب تمام شرح ميدادند. طولي نكشيد كه ژان باپتيست دوهام، فرمانده پياده نظام ارتش فرانسه با ۳۰ هزار داوطلب براي يافتن و كشتن اين جانور دست به كار شد. براي كشتن اين موجود وحشي، جايزهاي معادل ۱ سال حقوق يك شهروند عادي فرانسوي در انديشه متخصصين گرفته شده بود.
هنگامي كه اين كار بينتيجه ماند، لوئي پانزدهم پادشاه فرانسه كه طاقتش تمام شده بود، محافظ شخصي خود، فرانسوا آنتوان را براي ختم به خير كردن غائله راهي جنوب كرد. در سپتامبر سال ۱۷۶۵، آنتوان و گروهش يك گرگ بزرگ را كشتند. آنها به ورساي بازگشتند و جايزه خود را از لوئي پانزدهم دريافت كردند. بهانديشه متخصصين ميرسيد كه حملات هيولاي ژودون بالاخره تمام شده است. ولي پس از وقفهاي چند ماهه، ماجراها دوباره شروع شدند. با هر حمله، توصيفات از اين جانور خارقالعادهتر ميشد. در برخي روايتها حتي از جانور عجيبالخلقهاي نام برده شده كه روي دو پاي عقب خود راه ميرفته است. برخي نيز عقيده داشتند كه او يك «گرگينه»، يعني موجودي مابين انسان و گرگ است.
يكي از طرحهايي كه از هيولاي ژودون نقاشي شده بود
يك كشاورز محلي كه از كشته شدن عزيزانش ناراحت بود، تصميم گرفت خودش دست به كار شده و انتقام خود و روستاييان از هيولاي ژودون بگيرد. اين روستايي كه ژان شاستل نام داشت، با يك تفنگ و چند گلوله نقرهاي راهي كوهستان شد. او در نقطهاي كه در ديدرس باشد نشست و شروع به خواندن انجيل كرد. شاستل اميدوار بود با اين كار، خودش نقش طعمه را پيدا كرده تا جانور را از آشيانهاش بيرون بكشد. نقشه شاستل درست از آب درآمد و اندكي بعد جانور براي شكار او دست به كار شد. شاستل هم با ضرب چند گلوله پياپي حيوان را از پاي در آورد و لاشهاش را به نزد پادشاه برد. در برخي گزارشها آمده است كه روستاييان شكم گرگ را دريده و باقيماندههاي جسد يك قرباني ديگر را در آن يافتهاند.
مورخان مدتها در مورد ماهيت دقيق هيولاي ژودون به مباحثه پرداختهاند. برخي معتقدند كه كل ماجرا يك «هيستري جمعي» بوده و دستهاي گرگ عامل كشتوكشتار مردم جنوب فرانسه در اواخر قرن هجدهم بوده است. در همين حال، برخي ديگر نيز عقيده دارند كه يك گرگ تنها و هار يا شير فراري عامل اين ماجرا بوده است. بااينحال، اين افسانه الهامبخش جزوه رايگان رابرت لوئيس استيونسون با نام «سفر با خر در ژودون» چاپ سال ۱۸۷۹ و فيلمها و برنامههاي تلويزيوني و اينترنتي (پادكست و ويدئو و...) مانند فيلم ترسناكي با عنوان «برادري گرگ (Brotherhood of the Wolf)» محصول ۲۰۰۱ بوده است.
ماجراي قتل هولناك و زنده به گور كردن جسيكا لانسفورد
جسيكا لانسفورد ۹ ساله بود كه مجرم جنسي بهنام جان اواندر كوئي او را ربود، به او تجاوز كرد و زنده به گورش كرد. در شب ۲۳ فوريه سال ۲۰۰۵ بود كه كوئي از تنهايي جسيكا در خانه نهايت استفاده را كرد و وارد خانه لانسفورد در منطقه هوموساسا در شهرستان سيتروس، فلوريدا شد و او را از اتاقش ربود و به كاروان خودش در نزديكي برد. كوئي سه روز آينده را مشغول تجاوز به دختربچه بيگناه بود و بعدا او را درون دو كيسه زباله گذاشته و در حياط خانه خودش دفن كرد.
به گزارش سيانان، كوئي دستان دختربچه را با سيم بلندگو بسته بود. ماموران پليس زمانيكه جسد جسيكا را پيدا كردند، يك دلفين اسباببازي را كه پدرش از نمايشگاه محلي براي او خريده بود در داستان يافتند كه آن را محكم در دستانش گرفته بود. كوئي به جسيكا اجازه داده بود اين اسباببازي را با خود بياورد. خون جسيكا و همچنين اثر انگشتش روي تشكي در خانه كوئي كشف شد.
متاسفم كه نميتوانم هنگام مرگ به چشمان او نگاه كنم
قاتل به جسيكا گفته بود كه ميخواهد او را به خانهاش برگرداند، اما نميخواهد ديده شود و به دردسر بيافتد. بنابراين جسيكا را متقاعد كرد كه درون كيسه زباله برود. ولي بعدا كيسه دوم را هم روي سرش گذاشته و او را در گودالي پرت كرده و با خاك پرش كرد. جسيكا قبل از اينكه خفه شود، چند انگشت خود را داخل يكي از كيسه ها فرو برده و سعي كرده بود خود را نجات دهد. ماجراي اين قتل هولناك وقتي وحشتناكتر ميشود كه دادستانها بعدا متوجه شدند زمانيكه از كوئي در مورد مفقود شدن جسيكا لانسفورد بازجويي ميشد، دخترك هنوز زنده بوده است.
جان ايواندر كوئي (سمت چپ) جسيكا لانسفورد ۹ ساله را ربود و زنده زنده در حياط خانهاش دفن كرد
در صورتجلسه دادستاني آمده است: «باتوجهبه زمان ربوده شدن دختر، احتمال زنده بودن او در زمان بازجويي اول و دوم كوئي وجود داشته است.» هيئت منصفه در سال ۲۰۰۷،كوئي را به قتل درجه يك (عمد)، آدمربايي و اتهامات ديگر متهم كرد. قاضي ريك هوارد پيش از اعلام حكم كوئي در دادگاه گفت: «او (قاتل) موجب مرگي آهسته، دردناك و تعمدانه شد. تنها مايه تسلي او (جسيكا) در زمان اين تجربهي بينهايت هولناك دلفين بنفشش بود.»
ولي كوئي در سال ۲۰۰۹ به مرگ طبيعي مرد تا يافتن آرامش براي دادستانها و خانواده لانسفورد و مردمي كه خواستار اجراي عدالت بودند سخت شود. جِف داوسي، رئيس كلانتري محلي در اين باره گفت: «ميدانم كه او همچون جسي هنگام مرگ رنج نبرد. متاسفم كه نميتوانم هنگام مرگ به چشمان او نگاه كنم، ولي از اينكه ميدانم هيچوقت به كودك ديگري صدمه نميرساند، خيالم راحت است.»
راز حادثه گردنه ديتلوف
حادثه گردنه ديتلوف يكي از مرموزترين و عجيبترين معماهاي حلنشده دوران معاصر است. ماجرا از ۲۷ ژانويه سال ۱۹۵۹ شروع ميشود، جايي كه ايگور الكسيويچ ديتلوف ۲۳ ساله و دانشجويان و محققان ديگر در انستيتو پليتكنيك اورال تصميم گرفتند به يك سفر كوهنوردي بروند. هدف اين گروه ۱۰ نفره رسيدن به قله اوتورتِن، كوهي در شمال اورال بود. ولي پس از عزيمت هيچكدام از ۹ دانشجو زنده ديده نشدند. يكي از دانشجويان به دليل بيماري همان اوايل راه از ادامه سفر انصراف داد. وقتي سرانجام پس از هفتهها اجساد اين گروه دانشجويي كشف شد، ماجرا ابعاد هولناكي پيدا كرد و بدل بهيكي از مبهمترين معماهاي دوران معاصر شد كه تا همين حالا حلنشده باقي مانده است.
ديتلوف به باشگاه ورزشي خود گفته بود كه پس از بازگشت ازطريق تلگراف به آنها اطلاع ميدهد، ولي وقتي كه تلگراف او به دست دوستانش نرسيد، موجب نگراني شد. روز ۲۰ فوريه بازرسان ارتش و پليس براي تحقيق به محل حادثه اعزام شدند. ماموران تحقيق ۶ روز بعد، اجساد اين گروه را در وضعيت عجيب و آشفتهاي پيدا كردند. چادر آنها از داخل پاره شده بود. وسايل گروه از جمله كفش، داخل چادر باقي مانده بود. ماموران تحقيق بعدا ردپاهايي را روي برف كشف كردند كه به وضوح جاي پاهاي برهنه بودند.
چهار نفر از كوهنوردان روسي در سال ۱۹۵۹، چند روز پيش از مرگ اسرارآميز در گردنه ديتلوف
ردپاها تا ۱ مايلي (۱،۶ كيلومتر) چادر و به سمت جنگل ادامه پيدا كرده بود. ماموران در ادامه دو جسد اول را در جنگل دركنار جاي آتش پيدا كردند. يوري كريونيشنكو و يوري دوروشنكو با وجود دماي ۵ تا ۱۰ درجه زير صفر در شب مرگ به جز لباس زير هيچچيز ديگري نپوشيده بودند. سه جسد بعدي در راه بازگشت به اردوگاه پيدا شدند، آنها هم نيمهبرهنه بودند. بهانديشه متخصصين ميرسد كه همگي بر اثر سرمازدگي جان دادهاند. اما اجساد نيمهبرهنه در دماي زير صفر عجيبترين كشف مامورين نبود. وقتي دو جسد ديگر دو ماه بعد با ذوب شدن برفها در درهاي پيدا شد، ماجرا از اينهم عجيبتر و وحشتناكتر شد.
وقتي اجساد دو نفر از اعضاي گروه، ليودميلا دوبينينا و سميون زولوتاريوف پيدا شد، مامورين متوجه شدند كه چشمانشان از حدقه درآمده و دندههاي هر دو شكسته است. زبان دوبينينا نيز قطع شده بود. نيكلاي ولاديميرويچ نيز از ناحيه جمجمه دچار شكستگي شديدي شده بود، از نوعي كه معمولا در تصادفهاي ماشين ديده ميشود. لباس دو نفر از اين چهار نفر آغشته به تشعشعات راديواكتيو بود.
حال، بيش از شش دهه بعد، با وجود قصد روسيه براي آغاز تحقيقات و حل اين پرونده، همچنان هيچ توضيحي روشني براي اين رخداد مرموز وجود ندارد. ماموران تحقيق و محققان بهدنبال يافتن سرنخ به دفترچه خاطرات كوهنوردان و فيلمهاي ظاهر نشده دوربينهاي عكاسي آنها رجوع كردند، ولي تنها چيزي كه در دفترچهها عنوان شده بود، وضعيت بد آبوهوا و كاهش ديد با ادامه سفر بود. اين موضوع ميتوانست توضيحي براي مرگ كوهنوردان بر اثر سرمازدگي باشد، اما دليل قطع زبان و از حدقه درآمدن چشم، همچنان در هاله ابهام است.
جسد يوري دوروشنكو ۲۱ ساله پا برهنه و تنها با يك پيراهن آستين كوتاه بر تن در دل برفها پيدا شد
يك فرضيه اين است كه كوهنوردان به اشتباه به سمت غرب رفتهاند و به سوي دامنه كوهي كه بوميان مانسي به آن «كوه مرگ» ميگويند رفتهاند و در آنجا توسط بوميان غافلگير شدهاند. برخي نيز عقيده دارند كه كوهنوردان بر اثر بهمن شديد جان سپردهاند يا اينكه از شدت سرمازدگي ديوانه شدهاند. برخي ديگر نيز عقيده دارند كه اين قتلها بخشي از برنامه مخفي شوروي براي آزمايش سلاحهاي راديواكتيو بوده است. حتي برخي از دست داشتن موجودات فضايي در اين ماجرا خبر دادهاند. بااينحال، تا به امروز هيچ مدرك روشني براي هيچ يك از اين فرضيات پيدا نشده است. متاسفانه برخلاف فيلمها و جزوه رايگانها، ماجراهاي واقعي بيشتر اوقات بدون اينكه جوابي برايشان پيدا شود، تمام ميشوند!
سياهچال لئونارد ليك و چارلز اِنگ
قبل از اينكه يك اشتباه جزئي منجر به دستگيري اين دو قاتل بيرحم شود، اين دو توانسته بودند دستكم ۲۵ نفر را در كلبهاي دور افتاده در دامنه رشتهكوه سيرا نوادا در كاليفرنيا مورد شكنجه و تجاوز وحشيانه قرار داده و به قتل برسانند. لئونارد ليك قبل از اينكه در سال ۱۹۷۱ به دليل اشكالات پزشكي از خدمت در سپاه تفنگداران دريايي معاف شود، دو بار به ويتنام اعزام شده بود. او در دوران جنگ ويتنام دچار فروپاشي عصبي شده بود و پزشكان نيز تشخيص دادند كه ابتلاي او به «سكيزوفرني (شيزوفرني)» يا «روانگسيختگي» در آيندهاي نزديك حتمي است.
ليك به كشورش بازگشت و زندگي عادي خود را از سر گرفت. ولي اين اتفاق باعث شد تا برخي اميال فروخفتهاش دوباره بيدار شود. اگرچه او از همان كودكي علائم نگرانكنندهاي از خود نشان داده بود. او از خواهران و دخترخالههاي خود عكسهاي برهنه ميگرفت و حيوانات را ميكشت و بعد از تكهتكه كردن در اسيد حل ميكرد. بهانديشه متخصصين ميرسيد كه ليك پس از معافيت از خدمت در ارتش، به زندگي هيپيوار در كاليفرنيا خو گرفته است. او بهعنوان متخصص و تعميركار در يك فروشگاه مشغول به كار شد و تا سال ۱۹۷۵ با زني كه در سنخوزه با او آشنا شده بود زندگي ميكرد. اين زوج سال بعد از هم طلاق گرفتند.
اگرچه ليك دوباره ازدواج كرد و به ظاهر آدم عادي بود، ولي در درون همچنان اسير اميال و خواهشهاي خبيثانهاش بود. ليك به اين باور رسيده بود كه يك «آخرالزمان هستهاي» موجب نابودي حيات در كره زمين ميشود. او بلافاصله دست به كار شد و در كلبه همسرش در جنگل پناهگاهي ساخت كه خودش در دفترچه خاطراتش به آن «سياهچال» ميگفت. ليك برادر كوچكش دونالد و دوستش چارلز گونار، ساقدوشش در ازدواج دوم را به آنجا دعوت كرده و هر دو را به قتل رساند. او براي مدتي از مدارك و هويت گونار استفاده كرد.
آنها چنان حمامخوني بهراه انداختند كه اخبار آن مردم را در شوك فرو برد
ليك كه بهدنبال قربانيان تازه بود، در روزنامه آگهي منتشر كرد. ولي در عوض قرباني، يك همدست پيدا كرد. چارلز اِنگ كه از ليك جوانتر بود، تجارب وحشتناكي مانند ليك را از سر گذرانده بود و هر دو علايق ساديستي مشتركي داشتند. اين زوج مخوف چنان حمامخوني بهراه انداختند كه اخبار آن تا مدتها مردم آمريكا را در بهت و حيرت فرو برد. اين دو بين سالهاي ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۵ در سياهچال خود يا به تعبيري پناهگاه بين ۸ تا ۲۵ نفر را ربوده، آنها را مورد شكنجه و تجاوز قرار داده و به قتل رساندند. بقاياي اجساد ۱۲ نفر در اين محل پيدا شد و همچنين حدود ۱۸ كيلوگرم استخوان سوخته نيز در همان نزديكي پناهگاه كشف شد.
نمايي از پناهگاه ليك كه بههمراه همدستش انگ در آنجا قربانيان را نگه ميداشت
ليك و انگ قربانيان زن خود را بهعنوان برده جنسي در يك انبار زيرزميني ۲ در ۱ متري مخروطي شكل نگهداري ميكردند. به اسيران تنها يك سلطل و دستمال توالت داده ميشد. ليك و انگ قربانيان را پس از تجاوز ميكشتند، اجسادشان را تكهتكه كرده و در اسيد حل ميكردند. كاري كه ليك در كودكي در آن تبحر پيدا كرده بود.
بسياري از قربانيان قبل از تجاوز شكنجه ميشدند. اين شكنجهها گاهي آنقدر وحشيانه بودند كه قرباني همان زير شكنجه جان ميداد. در مواردي نيز قربانيان را مجبور ميكردند شاهد تجاوز و كشته شدن دوستان خود باشند. ولي در جون ۱۹۸۵ بود كه جريان اين شكنجهگاه هولناك قطع شد. انگ كه قصد سرقت از يك ابزارفروشي را داشت به دام افتاد. ليك كه بوي خطر را حس كرده بود، خود را به سرعت به كلانتري محل رساند و سعي كرد با پرداخت هزينه شيء مسروقه رضايت صاحب مغازه را جلب كند. ولي پليس كه مشكوك شده بود، از هر دو بازجويي كرد.
ماموران پليس در ماشين سرقتي ليك، يك اسلحه پيدا كردند، به اين ترتيب ليك هم دستگير شد. ولي ليك كه گويي قبلا فكر همهچيز را كرده بود، در ميان درز لباسهايش سيانور جاساز كرده بود در زمان بازداشت و قبل از اينكه حتي پايش به زندان يا دادگاه كشيده شود با جويدن قرص سيانور خودكشي كرد. انگ آزاد شد. ولي ۱ ماه بعد دوباره دستگير شد و بالاخره پس از كشوقوسهاي فراوان در سال ۱۹۹۹ به ۱۱ فقره قتل محكوم شد. حكم انگ اعدام است، ولي با لغو حكم اعدام در ايالت كاليفرنيا همچنان در زندان ايالتي سن كوئنتين نگهداري ميشود. گفتني است كه از سال ۲۰۰۶ تاكنون هيچ زنداني در اين ايالت اعدام نشده و حكم اعدام در آن همچنان در حالت تعليق قرار دارد.
رابرت؛ تسخيرشدهترين عروسك دنيا
عروسك رابرت در سال ۱۹۰۴ در كارخانه اسباببازيسازي استيف آلمان ساخته شد. خود سازنده اسباببازي آلماني ادعا ميكرد كه رابرت را بهعنوان يك عروسك معمولي براي بازي نساخته بلكه، آن را بهعنوان يك مانكن براي ويترين فروشگاهها عرضه كرده است. ولي ماجراي رابرت ابعاد عجيبوغريبي فراتر از يك عروسك يا مانكن ساده پيدا كرد و به شيء تسخيرشدهاي بدل شد كه هيچكس جرات نميكرد از كنارش رد شود.
شايعات زيادي در مورد عروسك رابرت وجود دارد، در برخي روايتهاي اين داستان گفته شده كه يك خدمتكار اهل باهاماس كه با جادوي وودو به خوبي آشنايي داشته، اين عروسك طلسمشده را براي انتقام از خانواده يوجين به آنها هديه كرده است. در روايت ديگري نيز آمده كه پدر بزرگ رابرت يوجين، اين عروسك را براي نوهاش خريداري كرده است. ولي در تمام روايتها يك چيز مشترك است و آن اينكه اين عروسك به دست رابرت يوجين ميافتد كه همراه خانوادهاش در كيوست فلوريدا زندگي ميكرد.
صرفانديشه متخصصين از اينها، بسياري اين عروسك را داراي قدرتهاي فوق طبيعي توصيف كردهاند. ادعا ميشود كه اين عروسك قدرت تغيير حالت چهره را داشته و حتي برخي صداي خندههاي ترسناك او را شنيدهاند. برخي نيز ادعا ميكنند كه عروسك بهتنهايي از اتاقي به اتاق ديگر ميرفته يا ناگهان پشت پنجره ظاهر ميشده است. شايعات زيادي در مورد انتقامجوييهاي عروسك رابرت وجود دارد كه هر كس با او بدرفتاري كرده را به سزاي اعمالش رسانده است.
يوجين كه از اين هديه بسيار خوشحال شده بود، آن را با خود به هر جايي كه ميرفت ميبرد. و حتي لباس ملواني كه خود در كودكي ميپوشيد را به تن عروسك كرد. كوري كانورتيو، متصدي موزهاي كه اكنون عروسك رابرت در آن نگهداري ميشود، در اين خصوص گفت: «رابرت رابطهاي ناسالم با عروسك داشته. او عروسك را با خود به همهجا ميبرد و با عروسك چنان رفتار ميكرد كه گويي نه يك شيء بيجان، بلكه يك آدم است.»
يوجين (سمت راست) با لباس ملواني كه بعدا به رابرت داد
بعد از اينكه يوجين خانهاي عروسكي براي رابرت در زير شيرواني خانه ساخت، عجيبترين اتفاقات افتادند. وسايل خانه خود به خود جابهجا ميشدند. يوجين اصرار داشت كه اينها كار رابرت است، ولي پدر و مادر او كه حرفهاي او را ناشي از تخيل كودكانهاش ميدانستند، با سادهدلي به او ميخنديدند. يوجين سالها بعد پس از تحصيل در رشته هنرهاي زيبا در شيكاگو و نيويورك، به دانشگاه سوربن پاريس رفت و در آنجا با همسر آيندهاش آشنا شد. اين زوج جوان بعدا به خانه يوجين در كيوست بازگشتند. در اين زمان، عروسك رابرت همچنان در همان اتاق زيرشيرواني نگهداري ميشد.
در يك مورد، لولهكشي كه به خانه يوجين آمده بود، قسم خورد كه صداي خندهي بچهاي را از داخل خانه شنيده، ولي در خانه هيچ بچهاي نبود. او همچنين متوجه شد كه رابرت از يك طرف اتاق به طرف ديگر رفته است. اين فرد حتي ادعا كرد كه اسباببازيهايي كه در دامان عروسك بوده، از آنجا به وسط اتاق پرت شدهاند.
پس از مرگ يوجين در سال ۱۹۷۴، زني بهنام مرتيل رويتر، خانه يوجين را بههمراه رابرت خريداري كرد. او نيز سالها در اين خانه زندگي كرد. براي مرتيل نيز ماجراهاي مشابهي رخ داد. سرانجام مرتيل تصميم گرفت براي هميشه از شر رابرت خلاص شود. بنابراين عروسك را به موزه فورت ايست مارتلو در فلوريدا اهدا كرد. پس از اين بود كه بسياري از مردم محلي شروع به فرستادن نامه براي رابرت كرده و از او درخواست بخشش كردند. موزه در ابتدا عروسك را از ديد مردم دور نگه داشت، ولي در نهايت تصميم گرفت آن را در ويترين مخصوصي به نمايش بگذارد. جايي كه رابرت همچنان در آن نگهداري ميشود.
تا به امروز، يعني بيش از يك قرن، ماجراهاي اين عروسك مرموز همچنان دهان به دهان ميچرخد و حتي مضمون فيلمها و برنامههاي تلويزيوني متعددي بوده است. جالب است بدانيد بسياري از بازديدكنندگان رابرت كه خواستهاند از او عكس بگيرند، متوجه شدند در هنگام عكاسي دوربينهايشان خراب ميشود. همين باعث شده تا مسئولان موزه تابلويي را دركنار ويترين عروسك نصب كنند و در آن بنويسند: «لطفا قبل از عكس گرفتن از رابرت اجازه بگيريد!»
هم انديشي ها