۱۵ ماجراي علمي باورنكردني كه به داستانهاي علمي تخيلي ميمانند
جهان ما پر از پديدهها و رخدادهاي عجيب و غريب و گاها هولناك است كه بسياري از آنها دستكمي از داستانهاي ژانر وحشت و گاهي هم علمي تخيلي ندارند. به نقل از مجله الكترونيك فيوچوريسم، بسياري از اين اتفاقات با داستانها مو نميزنند و به همين جهت از هر داستاني مبهوتكنندهتر و به قولي عجيبتر از خيال هستند. نمونههايي كه در اين مطلب ذكر كردهايم تنها مشتي از نمونهي خروار هستند. به هر حال، در اين مطلب اخبار تخصصي، علمي، تكنولوژيكي، فناوري مرجع متخصصين ايران سعي كردهايم ۱۵ مورد از داستانهاي باورنكردني را براي شما خوانندگان گرامي دستچين كنيم. همراه ما باشيد.
تنگناهراسي، وحشت از مكانهاي تنگ و تاريك و بسته
احتمالاً دوست نداريد بيش از چند دقيقه را در يك آسانسور شلوغ يا در حالي بگذارنيد كه ناگهان در زيرشيرواني تاريك خانه پشت سرتان بسته شده است. به نقل از Frightlopedia، دانشنامه هر آنچه ترسناك، وحشتآور و خوفناك، ترديدي نيست كه ميتوانيد كارهاي بهتري از گير افتادن در يك دالان تاريك و بيسروته انجام دهيد. گير افتادن در يك فضاي كوچك بدون هيچ راهي براي خروج واقعاً ميتواند براي هركسي تجربهاي دلهرهآور باشد.
در اين وضعيت ازآنجاكه نميتوانيد از آنجا بيرون برويد، حس ميكنيد كنترل همهچيز از دست شما خارج شده است. حتي ممكن است به اين فكر كنيد كه براي هميشه در آنجا به دام افتادهايد يا اينكه هر لحظه نگران اين هستيد كه هوا تمام شود. افراد مبتلا به تنگناهراسي يا كلاستروفوبيا ترس بسيار شديدتر و حتي بيمارگونهاي از قرار گرفتن در فضاهاي بسته دارند. اين افراد ممكن است دچار تنگي نفس، وحشتزدگي شديد (حملههاي عصبي) و تپش قلب شوند. اگر دچار تنگناهراسي نباشيد هم ممكن است برخي از داستانهاي ترسناكي كه در ادامه تعريف ميكنيم شما را دچار تشويش و اضطراب شديدي كنند.
در سال ۱۹۹۹، مردي در يك آسانسور در شهر نيويورك گير افتاد و به مدت ۲ روز در آنجا ماند. او در اين مدت به جز قرص رولايد (ضد اسيد معده) هيچ چيزي براي خوردن همراه نداشت!
قرنها قبل بوميان ساكن فلوريدا تيرهاي خود را با شيرهي درخت مانچينل سمّي ميكردند
در يك مورد وحشتناك ديگر در سال ۲۰۱۰، زني در پاريس پس از شكستن قفل در، براي مدت ۲۰ روز در دستشويي خانهاش حبس شد. او در اين مدت دائم به لولههاي دستشويي ضربه ميزد تا توجه همسايههايش در آپارتمانش را جلب كند، ولي همسايهها در تمام اين مدت فكر ميكردند علت صداي عجيب لولهها خرابي تأسيسات ساختمان است. ساكنان اين ساختمان وقتي متوجه اشتباه هولناك خود شدند واقعاً ناراحت شدند. زن بيچاره در اين مدت تنها با آب زنده مانده بود.
در يك مورد ترسناك ديگر در سال ۲۰۱۴، غارنورد حرفهاي در حين غارنوردي در عميقترين غار آلمان بر اثر سانحهي سقوط يك تختهسنگ مجروح شد. او مجبور بود تا رسيدن امدادگران به مدت ۱۱ روز در اعماق تاريك غار تنها بماند. بالاخره امدادگران به وسيله طنابي به طول ۳ كيلومتر او را نجات دادند.
مرگ بر اثر ترس بيش از حد
تصور كنيد با تمام وجود روي انجام تكاليف مدرسه يا يك بازي كامپيوتري تمركز كردهايد و ناگهان كسي روي شانهي شما ميزند. با وحشت از جا ميپريد و فرياد ميزنيد: «نزديك بود از ترس بميرم!» هر چند آنچه گفتيد يك عبارت مرسوم است، اما آيا به انديشه متخصصينتان حقيقت دارد؟ يعني واقعاً ممكن است كسي بر اثر ترس بميرد؟
جواب اين سؤال بله است، البته اجازه ندهيد كسي شما را تا سرحد مرگ بترساند، چون ماجرا از حد يك آزمايش ساده و داستان علمي جالب فراتر ميرود. هرچند مرگ بر اثر ترس اتفاق بسيار نادري است، اما ممكن است احساسات قوي مانند ترس باعث حمله قلبي شوند. وقتي كه بهشدت ميترسيم، بدن ما مادهاي به نام آدرنالين ترشح ميكند. اين ماده باعث افزايش ضربان قلب ميشود تا خون بيشتري پمپاژ شود و بدينترتيب، شرايطي فراهم ميشود تا در صورت نياز بتوانيم سريعتر از مهلكه فرار كنيم. اما مقدار زياد آدرنالين ميتواند براي قلب سمّي باشد و در موارد نادر حتي منجر به مرگ ميشود.
دقيقاً همين اتفاق براي يك زن ۷۹ ساله در شارلوت، كاروليناي شمالي رخ داد. يك سارق بانك پس از فرار از دست مأموران پليس با شكستن پنجره منزل اين زن خود را به درون خانه رساند تا در آنجا پنهان شود. اما با وجودي كه حتي مرد به زن سالخورده حتي دست هم نزده بود، اما او بر اثر ترس بيش از حد دچار حمله قلبي شد و نهايتا درگذشت. يكي ديگر از احساسات قوي كه ممكن است تأثيرات مشابهي داشته باشد شادي است.
در يك مورد ديگر از داستانهاي باورنكردني، مردي كه براي تقريباً تمام عمرش گلف بازي ميكرد، در حين يك بازي دستگرمي با يكي از دوستانش، چنان ضربهاي به توپ گلف زد كه توپ با عبور از تپهاي از ديد او و دوستش محو شد. آنها بعد از عبور از تپه به جايي كه توپ رفته بود رسيدند و در كمال تعجب ديدند توپ وارد سوراخ شده است. اين بازيكن گلف كه واقعاً هيجانزده شده بود، رو به دوستش كرد و گفت: «باورم نميشود توپ را داخل سوراخ انداختم. الان است كه بميرم!» چند لحظه بعد او واقعاً مُرد.
درياچه ناترون، درياچهاي كه جانوران را سنگ ميكند
تصور كنيد بعد از ساعتها پيادهروي در بياباني خشك و بيآب و علف جلوي خود درياچهاي با آبي فوقالعاده درخشان ميبينيد. نه شما سراب نديدهايد، درياچه واقعي است و واقعاً هم آب آن برق ميزند. به اميد فرار از گرماي طاقتفرسا به درون آب ميرويد تا كمي خودتان را خنك كنيد. اما تقريباً بلافاصله حس ميكنيد بدنتان دارد با سرعت سفت ميشود. كمي بعد متوجه ميشويد اصلاً نميتوانيد از جاي خود حركت كنيد يا اينكه نفس بكشيد. حتي اگر تصور آن هم ممكن نباشد اما با كمال تأسف بايد بگوييم كه شما واقعاً تبديل به سنگ شدهايد و مقدر است براي هميشه همچون يك مجسمهسنگي در درياچه بمانيد.
آنچه گفتيم شايد در ابتدا شبيه به يك داستان علمي تخيلي به انديشه متخصصين برسد، اما اين دقيقاً همان اتفاقي است براي حيوانات بدشانسي كه ناخواسته وارد آبهاي مرگبار درياچه ناترون در تانزانيا، آفريقا شدهاند افتاده است. اين درياچه مملو از مادهاي نمكمانند به نام ناترون است كه بهصورت طبيعي از خاكستر آتشفشاني (مجاور درياچه قرار دارد) به وجود ميآيد. اين ماده نهتنها موجوداتي كه وارد درياچه ميشوند را ميكُشد، بلكه باعث خشك شدن و تجمع كليسم در بافتهاي بدن آنها ميشود.
در اعماق پاريس دالانهاي تنگ و تاريكي با ميليونها اسكلت وجود دارد
براي اينكه اين داستان علمي جالبتر و البته به همان نسبت ترسناكتر شود بايد بدانيد كه آب درياچه معمولاً هميشه به رنگ قرمز خون است. اين ظاهر رعبآور درياچه ناترون به دليل باكتريهايي است كه درون آن زندگي ميكنند. دماي آب درياچه نيز هميشه در دماي نسبتاً بالاي ۵۰ درجه سانتيگراد قرار دارد. بنابراين حتي بدون ناترون هم درياچه چندان براي آبتني مناسب نبود.
نيك برانت عكاس خوشذوقي است كه در سال ۲۰۱۲ به تانزانيا سفر كرد. او در بازديد خود از درياچه به لاشههاي خشكشده جانوران مختلفي از انواع پرندهها تا خفاش برخورد. اين پرندگان بدشانس در حين عبور از طول ۴۸ كيلومتري درياچه با افتادن درون آب جان داده بودند. با پايين آمدن سطح آب درياچه در فصلهاي خشك اين پرندگان همچون مجسمههاي باستاني نمايان ميشوند. برانت هم جان تازهاي به آنها در قالب مجموعهاي از عكسهاي ديدني داد. (اين عكسها را ميتوانيد از اينجا تماشا كنيد.)
درخت مانچينل، درخت قاتل
درخت مانچينل با برگهاي سبز براق و ميوههاي ظاهراً خوشمزهاش به انديشه متخصصين مكان ايدهآلي براي فرار از گرماي سوزان آفتاب در روزهاي گرم است. اما اين درخت كه در سواحل فلوريدا، درياي كارائيب و نقاطي از آمريكاي مركزي رشد ميكند، به هيچوجه درختي نيست كه بخواهيد حتي لحظهاي در زير سايهاش بمانيد.
به اين درخت لقب خطرناكترين درخت جهان دادهاند. تنها لحظاتي بعد از گاز زدن ميوههاي درخت مانچينل كه طعمي شبيه به آلو دارد و اسپانياييها به آن لقب «سيبچه مرگ» دادهاند، دهانتان به سوزش ميافتد. اين سوزش به حدي است كه حس ميكنيد پوست دهانتان دارد كَنده ميشود. كمي بعد گلوي شما به اندازهاي ورم ميكند كه ديگر نميتوانيد بدون درد وحشتناك چيزي بخوريد يا بنوشيد.
هرچند ميوهي درخت مانچينل بسيار ترسناك است، اما همچنان بدترين قسمت اين درخت مرگبار نيست. شيرهاي كه از شاخه، برگ و پوستهي درخت مارچينل بيرون ميزند نيز فوقالعاده سمّي است و ميتواند باعث تاولهاي وحشتناكي روي بدن فرد شود. در مدتي كوتاه هر فردي كه با شيرهي درخت مانچينل تماس داشته بايد در بيمارستان بستري شود. اگر به هر دليلي بخواهيد با چوب مانچينل آتش درست كنيد، دود آن ميتواند باعث كوري موقت يا دائمي شود. بومياني كه در فلوريدا زندگي ميكردند براي صدها سال از شيرهي مانچينل براي سمّي كردن تيرهاي خود استفاده ميكردند. حسن شيرهي مانچينل نسبت به ميوهي آن مرگ سريعتري است كه براي قرباني همراه ميآورد.
گور دخمههاي پاريس
پاريس براي بسياري از مردم جهان نماد يك شهر جادويي و رمانتيك است، شهري چراغاني و رنگارنگ با انبوهي از عشاقي كه در كوچه پس كوچههاي آن پرسه ميزنند. اما حقيقتي كه كمتر به آن پرداخته شده اينكه پاريس در حقيقت روي گورستاني سرد و نمور ساخته شده است. در عمق ۲۰ متري اين شهر مارپيچي از راهروهاي تنگ و تاريك به طول صدها كيلومتر قرار دارند كه محل نگهداري ميليونها اسكلت مردگان هستند.
امروزه برخي از گردشگراني كه آوازهي گوردخمههاي پاريس به گوش آنها رسيده، دليرانه تصميم ميگيرند به جاي جاذبههاي عادي شهر به دالانهاي مملو از استخوان مردگان سفر كنند. اين راهروهاي تنگ و تاريك براي ترساندن بيشتر افراد كفايت ميكند، اما واقعيت ترسناكتر اينكه وجب به وجب ديوارها و سقفهاي گوردخمههاي پاريس را با استخوانها و جمجمههاي بيش از ۶ ميليون انسان پوشاندهاند. همين موضوع كافي است تا هر گردشگري كه به اشتباه سر از گوردخمهها درآورده از ته دل آرزو كند به جاي آن برج ايفل را انتخاب كرده بود!
گوردخمههاي پاريس صدها سال قبل براي حل اشكال گورستانهاي شهر به وجود آمدند. در قرن هجدهم جمعيت پاريس رو به رشد بود و قبرستان معصومين، قبرستان فقراي شهر پس از نزديك به هزار سال استفاده ديگر پر شده بود. در واقع، اين قبرستان از مدتها قبل پر بود و حالا تقريباً سرريز شده بود. اهالي پاريس مدام از بوي تعفن اجساد نيمه مدفون شكايت داشتند. كساني كه در نزديكي قبرستان زندگي ميكردند نيز به انواع بيماريها مبتلا ميشدند.
براي به كار افتادن نفرين فرعون زمان زيادي لازم نبود
سرانجام مسئولان شهر تصميم گرفتند قبرستان را تعطيل كنند. آنها حالا به مكان تازهاي براي جابهجايي تمام استخوانها احتياج داشتند. تصميم بر اين شد تا از صدها كيلومتر دالان متروكه زير شهر استفاده شود. اين دالانها به معادني تعلق داشتند كه در روزگاران گذشته سنگهايي كه شهر از آن ساخته شده بود را تأمين كرده بودند. انتقال استخوانها به اين دالانها بيش از ۵۰ سال به طول انجاميد.
ابتدا استخوانها را بدون ترتيب خاصي در درون دالانها ريختند. بعدا در سال ۱۸۱۰ بود كه يكي از مقامهاي شهر تصميم گرفت دالانها را تبديل به يك اثري هنري دلهرهآور كند. بدينترتيب، گوردخمههاي پاريس ترتيب خاصي پيدا كردند و جمجمهها و استخوانهاي مردگان در رديفهاي منظم و مرتبي روي ديوارها و سقفها چيده شدند. آخرين استخوانها در سال ۱۸۵۰ در گوردخمههاي پاريس گذاشته شدند. در اوايل قرن نوزدهم نيز گوردخمهها به روي عموم باز شدند. امروزه گردشگران ميتوانند از يك مسير ويژهي ۲ كيلومتري (از نزديك به ۳۰۰ كيلومتر دالانهاي مملو از استخوان) كه براي تورهاي گردشگري در انديشه متخصصين گرفته شده بازديد كنند.
در همين حال، بيشمار وروديهاي غيررسمي نيز در گوردخمههاي پاريس وجود دارد كه معمولاً افراد ماجراجو با ورود از آنها براي خود دردسر درست ميكنند. مسئولان شهر به هيچوجه استفاده از اين وروديها را توصيه نميكنند. يكي از ماجراهاي تلخ در مورد گوردخمههاي پاريس در سال ۲۰۱۱ رقم خورد.
در اين سال ۳ نوجوان به مدت ۲ روز در گوردخمههاي پاريس ناپديد شدند. ازآنجاكه گوردخمهها در عمق حدود ۲۰ متري زيرزمين قرار دارند، هيچ وسيلهي ارتباطي در آنجا كار نميكند. ۳ نوجوان درحاليكه سراسيمه بهدنبال راه خروج ميگشتند، يادداشتهايي را در دالانها جا گذاشتند. همين يادداشت سرنخ پليس براي پيدا كردن آنها بود.
زنبوهاي قاتل
بيشتر زنبورها صرفاً براي نيش زدن ما انسانها از كندوي خود خارج نميشوند. زنبورهاي عادي دوست دارند به حال خودشان رها شوند تا به كار اصلي خود يعني گردهافشاني گياهان بپردازند. اما يك نوع خاص زنبور وجود دارد كه بهتر است از آنها بترسيد. نام اين زنبورها زنبورهاي قاتل است.
ماجراي خلق اين زنبورهاي پرخاشگر به مانند يك داستان علمي تخيلي است. ماجرا به يك تحقيق برميگردد كه اواسط دهه ۱۹۵۰ انجام گرفت. لازم به گفتن هم نيست كه اين تحقيق سرنوشت ناگواري پيدا كرد. در آن دوره حشرهشناسان بهدنبال روشي بودند تا توليد عسل زنبورها را بالا ببرند. به همين دليل در يك تحقيق قرار شد تا تعدادي از زنبورهاي عسل آفريقايي به برزيل فرستاده شوند و با آميزش آنها با زنبورهاي محلي، نژادي از زنبورها با توليد عسل بسيار بالا به وجود بيايد.
در طي همين تحقيقات بود كه چندين دسته از زنبورهاي عسل آفريقايي از كندوهاي خود در آزمايشگاه فرار كردند و با زنبورهاي محلي جفتگيري كردند. درنتيجه، نوع جديدي از زنبورهاي عسل متولد شدند كه به دليل طبيعت بسيار پرخاشگر و تهاجمي خود به زنبورهاي قاتل شهرت پيدا كردند.
زنبورهاي قاتل شبيه زنبورهاي عسل معمولي (كمي كوچكتر) هستند كه با آنها آشنايي داريم و زهر آنها اصلاً قويتر نيست. چيزي كه اين زنبورها را خطرناكتر ميكند اينكه بسيار راحتتر عصبي ميشوند و خيلي سريعتر حمله ميكنند. زنبورهاي قاتل در دستههاي بزرگي جمع ميشوند و به دلايلي نامعلوم گاهي به انسانها حملهور ميشوند. اگر كسي كه به زنبورها به حمله كردهاند عصبي شود (البته كه هر كسي كه ۴۰ هزار زنبور عسل به او حمله كند نهايتا از كوره در ميرود) زنبورها نيز عصبيتر ميشوند. بدينترتيب، زنبورها به فرد نيش ميزنند. بدتر از نيش، بوي نيش اين زنبورها است كه به بوي موز شباهت دارد و ساير زنبورها را با جذب ميكند.
زنبورهاي قاتل يك رفتار ترسناكتر هم دارند. آنها در صورتي كه احساس خطر كنند، هدف خود را تعقيب ميكنند. ديده شده كه اين زنبورها انسانها را تا حدود ۴۰۰ متر دنبال كردهاند. هرچند مرگ بر اثر نيش زنبور نادر است، اما تخمين زده ميشود كه از دهه ۱۹۵۰ تا به حال حدود ۱۰۰۰ نفر بر اثر نيش زنبور در سراسر جهان جان خود را از دست دادهاند.
زنبورهاي قاتل نهتنها براي انسانها خطرناك هستند، بلكه وقتي وارد محيطي ميشوند، بقاي زنبورهاي محلي را به خطر مياندازند. بدينترتيب، تهديد جدي براي تمام اكوسيستم نيز محسوب ميشوند.
مومياييهاي مرموز و نفرين آنها!
تصور كنيد وارد مقبرهي باستاني شدهايد كه پس از تار عنكبوت است و درون آن يك موميايي مصري قرار دارد. شما هم آنقدر به موميايي نزديك شدهايد كه ميتوانيد پوست شبيه به چرم او را لمس كنيد و به روي پوست سر، ناخنهاي دست ۲۰۰۰ ساله او دست بكشيد و بوي مانده و كهنهي آن را حس كنيد. در اين وضع ممكن است فكرهاي ناراحتي به ذهن شما هجوم بياورد و به اين فكر بيفتيد كه ممكن است موميايي از تابوت بيرون بپرد و به شما حمله كند. البته مگر اينكه در يك فيلم يا داستان موميايي باشيد، در غير اين صورت، احتمالاً موميايي كاري به شما ندارد.
حالا كه آرام شدهايد به خودتان ميگوييد يك جسد چند هزار ساله اصلاً ترس ندارد. هر چند يك جسد پارچهپيچ شده براي ما عجيب و گاهي ترسناك است، اما براي مردم مصر باستان نگهداري از اجساد به صورت موميايي اصلاً عجيب نبود. براي مصريان باستان تنها راهي كه روح فرد به سلامت به زندگي پس از مرگ ميرسيد موميايي شدن بود. بااينحال، بسياري از ما به اندازه مصريهاي باستان حس خوبي نسبت به مرگ يا مومياييها نداريم. خيلي دشوار است كه فكر كنيم وقتي حواس ما نيست مومياييها زنده ميشود يا اينكه بدتر نفرين باستاني خود را شامل حال هر كسي كه آرامش آنها را بههم زده ميكنند.
چشمهاي مُرده حتي نافذتر از دفعه اول به من دوخته شدند
شايد تمام ترس ما از مومياييها به همين مورد آخر ربط داشته باشد. هاوارد كارتر، باستانشناس بريتانيايي در نوامبر ۱۹۲۲ پس از سالها حفاري در مصر بالاخر سرانجام مقبره فرعون توت عنخآمون را در درّه پادشاهان كشف كرد. روزنامههاي بريتانيا كه از اين كشف حيرتانگيز به وجد آمده بودند، با نوعي جنون تمام اخبار درباره اين موميايي و گنجينه بيهمتايي كه به همراهش در مقبره پيدا شده بود را گزارش ميدادند. اما جالبترين بخش ماجراي اين كشف باستاني نفريني بود كه روي ديوار مقبره نوشته شده بود: «مرگ با بالهاي گشوده سراغ كساني ميآيد كه به تابوت فرعون دست بزنند.»
آنطور كه روزنامهها گزارش دادند، براي به كار افتادن نفرين فرعون زمان زيادي لازم نبود. درست همان روزي كه كارتر وارد مقبره شده بود، يك مار كبري كه از قضا نماد فراعنهي مصر باستان است، وارد قفس پرنده اين باستانشناس شد و قناري محبوب او را كشت. حدود شش هفته بعد نوبت لرد كارناون رسيد. اين مرد تمام هزينههاي اكتشاف مقبره فرعون را تأمين كرده بود. او بهطور ناگهاني بر اثر نيش يك پشه جان سپرد. بعد از آن نوبت به سِر بروس اينگهام دوست كارتر رسيد. منزل او نه يك بار بلكه دو بار در شعلههاي آتش سوخت. بنا به گزارشها، كارتر به اينگهام هديه ويژهاي داده بود. هديه او دست مومياييشدهاي به همراه دستبندي بود كه روي آن اين عبارت حّكاكي شده بود: «نفرين من بر كسي كه جسدم را تكان دهد.»
به مرور مرگوميرهاي نفرين فرعون بالاتر هم رفتند. بهطوريكه نهايتا تا سال ۱۹۳۵، تعداد مرگوميرهاي گروه كارتر به ۲۱ نفر رسيد. آيا نفرين موميايي واقعيت داشت؟ شواهدي كه در آن زمان ارائه ميشدند، كاملاً قانعكننده بودند. بااينحال، بيشتر اين شواهد را خود خبرنگاران و روزنامهنگاران براي جذابتر كردن گزارشهاي خود اختراع كرده بودند. بنابراين منشأ بسياري از اين اتفاقات را ميتوان عوامل طبيعي دانست.
بااينحال، قرار نيست نفرين فرعون به اين زوديها جذابيتش را از دست بدهد. يك روزنامه بريتانيايي در سال ۲۰۱۳ گزارش باورنكردني منتشر كرد. بنا به اين گزارش مجسمه كوچكي كه در يكي از مقبرههاي مصر باستان كشف شده بود، در موزه منچستر درون محفظه شيشهاي مخصوص خود بود كه شروع به چرخيدن به دور خود كرد. برخي عقيده دارند ارتعاشهايي ناشي از قدمهاي بازديدكنندگان باعث اين چرخش باورنكردني مجسمه شده باشد، اما خيليها نيز عقيده دارند كه بازهم پاي نفرين موميايي در ميان بوده است.
چشمانِ باز زيباي خفته
در طول تاريخ، مردمان فرهنگهاي مختلف آداب و سوم خاص خود را براي تدفين و نگهداري مردگان داشتهاند. مومياييهاي مشهور زيادي وجود دارد كه نميتوان بهراحتي از بين آنها يكي را انتخاب كرد، ولي يكي از دلخراشترين داستانهاي مومياي مربوط به دختر ۲ سالهاي است كه از زمان مرگ به «زيباي خفته» مشهور شده است. روزاليا لومباردو در سال ۱۹۱۸ در شهر پالرمو، در سيسيل ايتاليا متولد شد، او تنها دو سال داشت كه زندگي كوتاهش به شكل غمانگيزي پايان يافت. پس از مرگ او كه گمان ميرود بر اثر ذاتالريه بود، پدر هيستريك او به يك متخصص موميايي اجساد مراجعه كرد و از او خواست كه جسد دخترش را موميايي كند.
اين متخصص موميايي موافقت كرد و جسد دختر را با فرمول مخصوص خود موميايي كرد كه تصور ميشود تركيبي از گليسيرين، فرمالين، سولفاتروي، كلريد، الكل و اسيد ساليسيليك باشد. او چنان كار خارقالعادهاي انجام داد كه جسد روزاليا، با وجود اينكه بيش از ۱۰۰ سال از مرگ او ميگذرد، همچنان در وضعيت فوقالعاده خوبي حفظ شده است. البته بايد گفت كه اخيراً گزارش شده كه در جسد علائمي از تجزيه نيز مشاهده شده است.
روزاليا از زمان مرگ در يك محفظه شيشهاي كوچك در ميان كاتاكومبهاي معبد كاپوچين پالرمو نگهداري ميشود. اين گوردخمهها امروزه به مقاصد پرجاذبهاي از حيث «گردشگري تاريك» تبديل شدهاند، جايي كه همچنان هيچ اثري از مرگ و گذر زمان روي چهرهي زيباي خفته ملاحظه نميشود و حتي برخي گردشگران بارها و بارها عكسهايي از روزاليا گرفتهاند كه نشان ميدهد چشمان او باز و بسته شدهاند. مطمئناً اين مانديشه متخصصينه ترسناك است، ولي توضيحات قانعكنندهاي براي اين تجربهي عجيب گردشگران وجود دارد.
به گفته داريو پيومبينو ماسكالي، متصدي كاتاكومبهاي معبد كاپوچين، آنچه بسياري شاهد آن بودهاند يك توهم بصري است كه بر اثر رد شدن نور از شيشههاي جانبي محفظه به وجود ميآيد. اگرچه بعيد است به توان اين اثر را تنها به تغيير نور در طول روز خلاصه كرد. بلكه برخي پژوهشگران عقيده دارند كه تغيير رطوبت نيز در اين توهم بصري نقش دارد. موضوع ديگر اينكه چشمان روزاليا هيچوقت كاملاً بسته نشده بودند، بلكه همواره نيمهباز بودهاند. همين نيز باعث شده تا عوامل مختلف موجب شود، چشمان دخترك گاهي در اثر توهمهاي بصري به انديشه متخصصين باز و بسته شوند.
مرگ رقصان
به زماني بازگرديم كه هنوز پنيسيلين كشف نشده بود و كسي از ميكروب چيزي نميدانست. در دوران مورد مباحثه ما، يعني قرن شانزدهم، طاعون فتوفراوان بود. در حقيقت، طاعون خياركي يا بوبونيك كه به «مرگ سياه» مشهور است، در قرن چهاردهم موجب مرگ حدود ۲۰۰ ميليون نفر شد تا به يكي از مرگبارترين شيوعهاي طاعون در طول تاريخ بدل شود. حالا اجازه دهيد ماجرايي درباره يكي از عجيبترين طاعونها، يعني طاعون رقصان تعريف كنيم.
هرچقدر كه اين ماجرا عجيب به انديشه متخصصين برسد، ولي بايد بگوييم كه واقعيت دارد. در سال ۱۵۱۸، زني در دهكدهاي در استراسبورگ، فرانسه با طبلي شروع به رقصيدن در سطح دهكده كرد. و اين شروع شيوع يك رقص همگاني بود و در روزها و هفتههاي بعد، بيش از ۴۰۰ نفر از اهالي دهكدههاي اطراف نيز به اين زن پيوستند. اگرچه نميتوان واقعيت را از شايعات مختلف پيرامون آن بهراحتي سوا كرد، ولي داستان به اين شرح است كه جمعيت كه دائم بر تعداد آن افزوده ميشد، بيوقفه ميرقصيدند. آنها آنقدر ميرقصيدند و ميرقصيدند تا بميردند.
جالب آنكه بيشتر تلفات ناشي از خستگي بودند، ولي بسياري نيز بر اثر سكته جان دادند. در آنچه بايد بدترين توصيه پزشكي تمام دورانها بدانيم، پزشكان حاذق آن روزگار به مردم توصيه كرده بودند براي درمان طاعون بايد بيوقفه و شبانهروزي برقصند. ولي در مورد بيوقفه رقصيدن مردم ازآنجاكه هيچ توضيح علمي وجود نداشت، بسياري معتقد بودند كه اين رقصيدن نتيجهي جادو، مسموميت با گياهان يا داروهاي خاص يا هيستري جمعي ناشي از فشار استرس بوده است. فرضيه ديگري نيز بيان ميكند كه قربانيان تحتتأثير پديدههاي طبيعي قرار گرفته بودند كه موجب گرم شدن خون ميشود.
سرهاي بُريدهاي هوشيار
به روزگاري برگرديم كه روش اجراي مجازات اعدام به وسيله دستگاهي به نام «گيوتين» بود كه از قضا و با وجود ظاهر وحشتناكش، انسانيترين روش اعدام هم بود. گيوتين كه احتمالاً در فيلمهاي سينمايي زياد ديده باشيد، اساسا از يك چارچوب چوبي و يك تيغه معلق تشكيل شده است. هنگام اعدام، تيغه به وسيله طناب بالا ميرفت و پس از رها شدن با شدت روي سر قرباني ميافتاد و آن را كاملاً از بدن جدا ميكرد.
حال شاهدان عيني بارها پس از اجراي اعدام اظهار داشتهاند كه سرهاي بريده علائمي از نيمههوشياري را بروز دادهاند. بسياري از افراد به اين نتيجه رسيدند كه برخي از اين موارد از جمله چشمكزدن از تيكهاي طبيعي (حركات غير ارادي) هستند كه به هنگام مرگ رخ ميدهند. ديگراني هم بودند كه چندان مطمئن نبودند. در ميان اين افراد شخصي بود به نام دكتر بوريو كه اين مسئله به دغدغه اصليش تبديل شده بود و در اين مورد تحقيقات زيادي هم انجام داد.
دكتر بوريو كه شاهد اعدام يك محكوم در سال ۱۹۰۵ بود، به موضوع عجيبي برخورد. او در اين مورد اظهار داشت:«آنچه توانستم بلافاصله پس از قطع سر متوجه شوم، پلكها و لبهاي قرباني با انقباضات نامنظمي به مدت تقريباً ۵ يا ۶ ثانيه حركت كردند. اين اتفاق را تمام كساني كه آنجا حضور داشتند ملاحظه كردند. چند ثانيه صبر كردم. حركات غيرارادي قطع شدند. صورت شُل و چشمان هم نيمه بسته شدند و تنها سفيدي چشم قابلملاحظه بود؛ درست به مانند آنچه ما پزشكان هر روز با بيماراني كه ميميرند ميبينيم.
جزوه رايگاني در مورد روح انسان شايستهي صحافي شدن با پوست انسان نيز هست
پس از آن بود كه با صدايي تند و تيز فرياد زدم و ديدم كه پلكهاي (اعدامي) به آرامي بالا رفتند، آن هم بدون اينكه هيچ انقباض غيرارادي در كار باشد. توجه شما را به اين موضوع جلب ميكنم كه اينها با حركتي يكنواخت، كاملاً مشخص و عادي رخ ميدانند مانند آنچه در زندگي روزمره براي كساني اتفاق ميافتد كه از خواب بيدار شدهاند يا بهيكباره حواسشان پرت شده باشد. سپس چشمان او به من دوخته شدند و مردمك چشمان نيز كاملاً متمركز شدند. بنابراين من با يك نوع نگاهِ يكنواخت و مبهم و بدون احساس سروكار نداشتم. نگاهي كه بسياري وقتي در مورد مرگ صحبت ميكنند از آن ياد كرده و ميگويند كه چشمان فلان آدم مُرده كاملاً زنده (به انديشه متخصصين ميرسيدند) به من دوخته شده بود و... بعد از چند ثانيه، پلكها دوباره به آرامي بسته شدند و سر به حالت اول برگشت.
دوباره فرياد زدم و اين بار هم بدون اينكه هيچ حركت غيرارادي در كار باشد، به آرامي پلكها باز شده و چشمهاي زندهي او حتي نافذتر از دفعه اول به من دوخته شدند. سپس پلكها بستهتر شدند. من اثر فرياد سوم را هم امتحان كردم، ولي ديگر خبري از حركات ديگر نبود و چشمها همان نگاه خيره آدمهاي مُردهي عادي را پيدا كرده بودند. من فقط آنچه را كه توانستم مشاهده كنم كاملاً مبسوط با جزئيات دقيق براي شما بازگو كردم. كل ماجرا بيستوپنج تا سي ثانيه بيشتر طول كشيده بود.»
اتفاقي كه دكتر بوريو شاهد آن بوده، تنها مورد نبوده، بلكه ديگراني نيز شاهد ماجراهاي مشابهي بودهاند. در مثالي ديگر، هنگامي كه شارلوت كورداي در قرن هجدهم اعدام شد، يكي از جلادها به صورت او سيلي سختي زد، شايد او با اين سيلي انزجار شديد خود از نقش شارلوت در ترور ژان پل مارات از چهرههاي مهم انقلاب فرانسه را نشان ميداد. ولي وقتي كه سر شارلوت را بلند كرد، متوجه شد چشمان او با نگاهي خشمگين به او دوخته شدهاند.
هرچقدر كه موضوع عجيب باشد يا موارد اغراق شده آن را در فيلمهاي سينمايي زياد ديده باشيد، ولي بايد بگوييم كه اين ماجرا تا حد زيادي واقعيت دارد. تحقيقات متعددي انجام شده است كه نشان ميدهد مغز اندكي پس از جدا شدن از بدن فعال است. پژوهشگران در مقالهاي كه در سال ۲۰۱۱ منتشر كردند، نشان دادند كه فعاليت الكتريكي مغز موش بيش از ۱۷ ثانيه پس از بريده شدن سر ادامه دارد. بعد از گذشتن اين بازه زماني، يك موج بزرگ الكتريكي در مغز پخش ميشود كه ممكن است همان مرگ مغزي باشد. نقطهاي كه مغز كاملاً از كار ميافتد و مرگ سلولهاي عصبي شروع ميشود. البته اين را با مرگ بيولوژيكي اشتباه نگيريد كه در آن تمام اعضاي بدن از كار ميافتند. علاوه بر اين، حداقل پژوهشگران در يك پژوهش امكان زنده كردن سلولهاي مغز را مطرح كردهاند.
اجساد آخرالزماني
همه ما درباره سناريوهاي فاجعهآميز شنيدهايم كه در صورت ادامه گرم شدن كره زمين ممكن است با آن مواجه شويم. روز به روز به سطح نگرانيها از بروز فجايعي همچون تغييرات چشمگير در اكوسيستمهاي حساس (سد بزرگ مرجاني، ممكن است معروفترين نمونه باشد)، وقوع طوفانهاي عظيم و بيسابقه و به زير آب رفتن سواحل دنيا و مواردي از اين دست افزوده ميشود.
يكي از غيرمعمولترين سناريوهايي كه با ادامه گرم شدن كره زمين ميتواند به وقوع بپيوندد از بند رها شدن برخي از مرگبارترين انواع طاعون است. البته بسياري از انواع طاعونها مدتها است كه از صفحه روزگار محو شدهاند، ولي روي كاغذ اين امكان وجود دارد كه گرم شدن كره زمين بتواند موجب ذوب شدن برخي از سردترين نقاط جهان شود. شايد اجساد كساني كه بر اثر برخي از ويروسهاي تقريباً ريشهكن شده مانند آبله كه هنوز هم ترسناك است جان خود را دست دادهاند، موجب پخش شدن دوباره ويروس شوند. ويروس آبله تنها در قرن بيستم جان بين ۳۰۰ تا ۵۰۰ ميليون نفر را گرفت و به اين جهت، شيوع دوبارهي آن ميتواند واقعاً ترسناك باشد.
نكته جالب اينكه در سال ۱۹۹۱، تيمي از محققان روسيهاي در حوزهي سلاحهاي بيولوژيكي به رود كوليما در سيبري (يكي از سردترين مكانهاي روي زمين كه مكان مناسبي براي موميايي طبيعي است) رفتند تا امكان وقوع چنين سناريويي را مطالعه كنند. اين محققان بهدنبال مطالعه قربانيان بيماري آبله بودند كه در خاك منجمد سيبري دفن شده بودند.
در مقالهاي كه در اين رابطه در سال ۲۰۰۲ منتشر شده، ميخوانيم: «اين نگراني وجود دارد كه با جاري شدن سيل در بهار، بقاياي (اجساد) به منطقه مسكوني برده شود و احتمالاً ويروس آبله دوباره احيا شود. مقامات شهر ياكوتسك نيز از تيمي از محققان درخواست كردند تا تحقيقاتي را در نزديكي رود كوليما انجام دهند. در مستندات ارائه شده از اين تحقيق، دوربين روي گروهي از محققان اخبار تخصصي ميكند كه به دور جسد يك كودك غوطهور در آبِ گلآلود جمع شدهاند.
محققان به آرامي چند لايه لباس از پوست گوزن را جدا كرده تا لكههاي سياه و جوشهاي چركي آبله را پيدا كنند. وقتي محققان به ساق پا ميرسند، مايع چركيني از گوشت اسفنجي بيرون ميزند. چند دقيقه بعد آنها كار خود را به پايان رسانده و تابوت را با مواد ضدعفونيكننده سر جاي اولش بازميگردانند تا سعي كنند مانع از سرايت آبله به ديگران (به صورت تصادفي يا به طريق ديگري) شوند.»
محققان نمونههايي كه از تابوت اين كودك جمعآوري كرده بودند را با خود به آزمايشگاه بردند. ولي در كمال تعجب متوجه شدند كه در اين نمونهها هيچ نشاني از آبله وجود ندارند. ممكن است اين شواهد به لطف چرخهي مداوم انجماد و ذوب جسد از بين رفته باشد، البته اين به اين معنا نيست كه محققان ميتوانند احتمال احياي مجدد ويروسها با گرم شدن كره زمين را رد كنند. بااينحال، يكي از اعضاي مركز كنترل و پيشگيري بيماري ايالات متحده در اين رابطه اظهار داشته كه بعيد است گرم شدن كره زمين خاك منجمد را ذوب كرده و موجب بروز يك همهگيري جهاني از نوع كرونا يا موارد مشابه آن شود.
و البته اگر همچنين ويروسهايي به طريقي دوباره احيا شوند، از زماني كه موجب مرگ ميليونها نفر شدهاند، اوضاع تغيير كرده است. در حال حاضر، داروها و واكسنهاي زيادي دردسترس بوده و پيشرفتهاي علمي زيادي در حوزه مطالعه و مطالعه ويروسها حاصل شده است. ولي با تمام اين اوصاف ترجيح ميدهيم، ويروسها در همان خاك منجمد به حال خودشان رها شوند!
جزوه رايگانهايي كه با پوست انسان صحافي شدهاند
آيا تا به حال به اين فكر كردهايد جزوه رايگاني را آنقدر دوست داشته باشيد كه واقعاً به خاطرش بميريد؟! اگر اينطور است، مراقب خودتان باشيد. چون قبلا چنين مواردي را داشتيم. بودهاند كساني كه معناي «هميشه در جزوه رايگانخانه بودن» را كاملاً دستخوش تغيير كردهاند. در واقع، اكنون در بين مجموعهي ۱۵ ميليون جلد جزوه رايگان جزوه رايگانخانه دانشگاه هاروارد دستكم دو جزوه رايگان نگهداري ميشود كه با پوست انسان صحافي شدهاند.
با وجود بيش از ۱۵ ميليون جلد جزوه رايگان در اين جزوه رايگانخانهي بينظير، غيرممكن است بدانيم چند جلد جزوه رايگان از پوست انسان صحافي شدهاند. البته انجام چنين كاري ممكن است، ولي مستلزم آزمايشهاي گسترده و بسيار زمانبري است. بنابراين، در حال حاضر بهتر است به همان دو جلد جزوه رايگان بسنده كنيم. در صفحهي آخر يكي از اين دو جزوه رايگان كه يك رساله حقوق به زبان اسپانيايي است، يادداشت تكاندهندهاي به اين شرح به چشم ميخورد: «جلد اين جزوه رايگان تمام آنچيزي است كه از دوست عزيزم يوناس رايت به يادگار مانده كه روز چهارم اوت سال ۱۶۳۲ توسط واووما زنده زنده پوست كَنده شد. پادشاه ميمباسا جزوه رايگان را به من داد و اين جزوه رايگان از اموال جوناس بيچاره است كه قسمتي از پوست همو براي صحافي آن استفاده شده است. خدايش بيامرزد و روحش قرين رحمت الهي.»
آنها بدون اطلاع و رضايت بهمدت ۴۰ سال سوژههاي آزمايش بودند
شايد آنچه در اينجا شرحش آمد، براي بسياري از خوانندگان وحشتناك باشد (شكي نيست كه هست!) ولي عقيده مردم در قرن هفدهم در اين مورد كاملاً با حالا فرق داشت. در آن روزگار، بسياري بخشي از جسد عزيزان خود را به يادگار نگه ميداشتند؛ همچون به يادگار نگه داشتن مو (خصوصا موي معشوق) كه تا همين اواخر امري مرسوم و پذيرفته شده بود. اين سنت در طول قرن هفدهم بسيار رواج پيدا كرد و تا قرن نوزدهم هم ادامه يافت. در واقع، ماجراي جزوه رايگان بعدي كه شرح ميدهيم در اواخر قرن نوزدهم اتفاق افتاده است. ماجراي جزوه رايگان دوم مربوط به جزوه رايگاني است به نام «سرنوشت روح» مربوط به سال ۱۸۸۰ كه در واقع مجموعهاي از مقالهها در مورد ماهيت روح انسان است كه توسط شاعر فرانسوي، آرسين هوساي نوشته شده است.
يادداشتهاي همراه اين جزوه رايگان نشان ميدهد كه اين جزوه رايگان با پوست كمر زني صحافي شده كه بر اثر سكته در بيمارستان رواني در فرانسه جان سپرده است. بله اين جزوه رايگان از پوست يك بيمار رواني صحافي شده و البته كه چيزي به ارزش آن نميافزايد! يكي از دوستان نويسنده كه ظاهراً مسئول صحافي جزوه رايگان نيز بوده در توجيه اين كار در نامهاي نوشت: «جزوه رايگاني در مورد روح انسان شايستهي پوست انسان است.»
سفر پرماجراي مغز انيشتين
هنگامي كه آلبرت انيشتين روز ۱۸ آوريل سال ۱۹۵۵ در پرينستون، نيوجرسي درگذشت، هنوز عرق از تنش خشك نشده بود كه بخشي از جسدش سفري دور و درازي را شروع كرد كه تا چند دهه ادامه پيدا كرد. ماجرا اينطور بود كه چند ساعت پس از مرگ انيشتين بر اثر آنوريسم آئورت شكمي، آسيبشناسي به نام توماس هاروي مغز اينشتين را از جمجمه او برداشت و آن را ۲۴۰ قسمت كرد. او بسياري از بخشهاي مغز انيشتين را در شيشههاي حاوي فرمالدهيد در منزل خود نگهداري ميكرد و همچنين بخشهايي از آن را نيز در صندوق عقب ماشين خود گذاشته بود.
اگر به انديشه متخصصين شما اين ماجرا ترسناك نيست، بايد بگوييم كه بدترين قسمت قضيه اين است كه هاروي اين كار را با وجود ميل باطني انيشتين براي سوزانده شدن انجام داده بود. كارفرمايان هاروي او را توبيخ كردند. ولي او بعدا توانست اجازه پسر انيشتين را دريافت كند. البته كه ترسناكي اين ماجرا به همينجا ختم نشد. هاروي سرانجام شغل خود را هم از دست داد، چون حاضر نشد مغز را به دانشمندان بدهد. جالب آنكه خانواده انيشتين تنها براي انجام تحقيقات علمي اجازه استفاده از مغز مشهورترين فيزيكدان تاريخ را به او داده بودند. هاروي به خانواده انيشتين گفته بود كه راز نبوغ او در رياضيات و فيزيك احتمالاً در ساختار منحصر به فردش نهفته باشد. البته در اين شكي نيست كه حق با او بود، ولي هاروي پس از اخراج شدن از دادن مغز انيشتين به ديگران خودداري كرد و آن را همراه خود برد (عملا دزديد!)
اگرچه سرانجام بخشهايي از مغز به دست دانشمندان رسيد، ولي هاروي تا سالها به هركجا كه ميرفت مغز انيشتين را هم همراه خود ميبرد. گفته ميشود كه هاروي در اين سالها مغز انيشتين را داخل شيشهاي گذاشته بود كه روي آن نوشته شده بود: «شراب سيب كوستا.» روزنامهنگاري به نام مايكل پاترنيتي در سال ۱۹۹۷ به همراه هاروي از نيوجرسي به كاليفرنيا سفر كردند تا با نوه اينشتين ديدار كنند. اين دو مغز انيشتين را هم همراه خود بردند. بااينحال، نوه انيشتين به هاروي گفت كه مغز را نميخواهد! بدينترتيب مغز همچنان نزد هاروي باقي ماند تا اينكه بالاخره سر از بيمارستان پرينستون درآورد.
آزمايش جنجالي سيفليس در تاسكيگي
آزمايش تاسكيگي يكي از بدنامترين پروندههاي اخلاق پزشكي در تاريخ معاصر است كه همچنان جنجالهاي پيرامون آن مورد مباحثه است. اين آزمايش جنجالي كه هدف آن اندازهگيري ميزان پيشروي سيفليس در مردان آمريكايي آفريقاييتبار بود، در سال ۱۹۳۲ شروع شد. آزمايش تاسكيگي با همكاري خدمات بهداشت عمومي ايالاتمتحده و مؤسسه تاسكيگي انجام ميگرفت. در ابتدا اين آزمايش قرار بود تنها به مدت ۶ ماه انجام گيرد، ولي در كمال شگفتي تا چهار دهه به طول انجاميد.
در اين آزمايش در مجموع ۳۹۹ مرد فقير و عمدتا بيسواد مبتلا به سيفليس بدون هيچ درماني به حال خود رها شدند. با پايان آزمايش، تنها ۷۴ نفر از كساني كه در آن شركت داشتند زنده ماندند. در طول اين آزمايش، ۲۷ نفر مستقيماً بر اثر سيفليس جان خود را از دست دادند، ۱۰۰ نفر به علت عوارض ناشي از آن درگذشته، ۴۰ نفر بيماري را به همسران خود منتقل كرده و ۱۹ نفر از فرزندان آنها نيز با سيفليس مادرزادي متولد شدند.
در اين ماجرا كه نقض آشكاراي حقوق بشر (دقت داشته باشيد كه اين ماجرا نه قرون وسطي بلكه در آمريكاي قرن بيستم اتفاق افتاده) بود، نهتنها شركتكنندگان در آزمايش اصلاً رضايت خود را اعلام نكرده بودند، بلكه روحشان از ماجرا خبر نداشت. محققان در تمام مدت به آنها دروغ گفته بودند. آنها به جاي گفتن حقيقت به بيماران گفته بودند كه بيماريشان «خون بد» است و اگر در آزمايش شركت كنند ميتوانند از درمانهاي لازم و حق بيمه و در صورت مرگ، كفن و دفن رايگان بهرهمند شوند.
مسلما در زمان شروع آزمايش، روشهاي درمان سيفليس بسيار سمي و خطرناك بودند. دانشمندان هم اين آزمايش را شروع كرده بودند تا بفهمند آيا ميتوان مبتلايان به سيفليس را همانطور بدون معالجه به حال خودشان رها كرد يا خير. هر چند هيچ موضوع نميتوانست توجيهي براي دروغ گفتن به بيماران باشد. علاوه بر اين، دسترسي گسترده به پنيسيلين در دهه ۱۹۴۰ اساسا ادامه آزمايش را غيرقابل توجيه ميكرد.
درمان با پنيسيلين ميتوانست جلوي مرگومير بيماران را بگيرد و از روشهاي درماني قابلاعتماد نيز به حساب ميآيد. پس از جنجالهايي كه پيرامون آزمايش تاسكيگي بهوجود آمد، مركز كنترل و پيشگيري بيماري ايالاتمتحده در تحقيقات خود هيچ مدركي دال بر حق انتخاب شركتكنندگان در آزمايش براي خروج از آن پيدا نكرد. اين در حالي بود كه در آن زمان روش درماني جديد و بسيار مؤثري براي درمان بيماري دردسترس عموم قرار گرفته بود. اشكال ديگر اين آزمايش همانطوركه قبلا گفته شد، اين بود كه به اين افراد گفته نشده بود كه چه بيماري دارند. بدينترتيب، آنها ناغافل همسران خود را نيز مبتلا كردند.
در سال ۱۹۷۴ خانوادههاي قربانيان به دادگاه شكايت بردند و سرانجام توافقي بين دو طرف دعوا انجام گرفت. به موجب اين توافق غرامت ۱۰ ميليون دلاري شامل خدمات درماني مادامالعمر براي تمام بازماندگان و خانوادههاي آنها از سوي دولت آمريكا پرداخت شد. البته واضح است كه پول نميتواند زندگي يا سلامتي را به هيچكس بازگرداند.
آزمايشهاي هولناك واحد ۷۳۱
در اوايل تا اواسط قرن بيستم، دانشمندان ژاپني گويي به يوزف مِنگِله، (دانشمند ديوانه نازي ملقب به فرشته مرگ) درس پس ميدادند. در ژاپن هم مانند آزمايشهاي بدنام منگله، گروهي از پزشكان و دانشمندان ژاپني در حال انجام آزمايشهاي وحشتناكي بودند كه عمدتا روي افراد زنده، بدون دارو و بيهوشي (بيشتر قربانيان بختبرگشته اسراي جنگي بودند) انجام ميگرفتند. البته اين آزمايشها تنها شامل جراحيهاي ساده يا زيبايي نبودند، بلكه قضاياي هولناكي مانند هزارپاي انساني هم در كار بود.
اين آزمايشها هولناك و غيرانساني بسيار متنوع بودند كه ذكر آن در اين مختصر نميگنجد، بنابراين تنها به چند مورد اشاره كنيم. در يك مورد پزشكان با جراحي دست و پاي يك زن را جدا كردند و سپس جاي آنها را با هم عوض كردند. يعني اين زن بيچاره به جاي يك پا، دست و به جاي يك دست، پا داشت. اين تنها آغاز اعمال ددمنشانهي واحد بدنام ۷۳۱ بود. در آزمايش ديگري، پزشكان معده يك بيمار زنده را از بدنش خارج كردند تا ببينند وقتي مري مستقيماً به روده وصل شود، چه اتفاقي ميافتد.
اگر به انديشه متخصصينتان مواردي كه گفتيم كافي نيستند، دقت داشته باشيد گزارش شده كه تاسيساتي كه واحد ۷۳۱ را در خود جاي داده بود، تجهيزات لازم را براي توليد بيش از ۳۰ كيلوگرم يرسينيا پستيس، باكتري عامل طاعون بوبونيك طي چند روز را داشت. همانطوركه در سطور قبل گفتيم، اين بيماري به قدري مهلك بود كه در قرن چهاردهم بين ۳۰ تا ۶۰ درصد از كل جمعيت اروپا را به كام مرگ كشاند. در طي يكي از اين موارد شيوع كه به «طاعون بزرگ لندن» مشهور است، از هر پنج نفر از ساكنان شهر يك نفر جان خود را از دست ميداد. البته ناگفته نماند كه برخي از آزمايشهاي واحد ۷۳۱ و همينطور تحقيقات حزب نازي براي علم مفيد بودند، ولي اينها نميتواند ما را از اصل قضيه كه همان زيرپاي گذاشتن موازين اخلاقي است دور كند.
هم انديشي ها