بيوگرافي هلن كلر؛ زني كه وجود «چشم ذهن» را اثبات كرد
اگرچه از سال ۱۹۹۲ تاكنون، روز جهاني كمتوانان سوم دسامبر (۱۲ آذر) جشن گرفته ميشود، تاريخ زندگي افراد كمتوان هنوز آن چنان كه شايسته است، در مدارس تدريس نميشود.
اكثر دانش آموزان ميآموزند كه هلن كلر، متولد ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰ در شهر تاسكامبيا در ايالت آلاباما، قدرت شنوايي و بينايي خود را بعد از ابتلا به تب بالا در ۱۹ ماهگي از دست داد و معلم او، آن ساليوان، به او خط بريل، لب خواني، هجاي كلمات با انگشت و در نهايت حرف زدن آموخت.
شايد جزوه رايگان داستان هلن كلر را در كودكي خوانده يا فيلم برنده اسكار «معجزه گر» (The Miracle Worker) را تماشا كرده باشيد كه در آن موفقيتهاي كلر واقعا به شكل معجزه به تصوير كشيده شده است. در كاخ كنگره آمريكا معروف به ساختمان كاپيتول، مجسمه برنزي هلن كلر هفت ساله كنار پمپ آب قرار دارد كه الهام گرفته از صحنهاي تاريخي در اين فيلم است كه نقطه عطف زندگي هلن بود؛ يعني زماني كه ساليوان حروف آب را كف دست هلن هجي كرد و بعد دست او را زير جريان آب گرفت تا هلن مفهوم لمس انگشتان ساليوان را روي كف دست خود متوجه شود. بااينحال، هنوز چيزهاي زيادي در مورد زندگي هلن كلر و دستاوردهاي او وجود دارد كه بسياري از مردم نميدانند.
در اين مقاله با هلن كلري فراتر از تصوير كودكي نابينا و ناشنوا كه توانست به محدوديتهاي جسمي خود غلبه كند، آشنا خواهيد شد.
داستان زندگي هلن كلر
افراد فقط نابينا دنيا را از پنجره گوشهاي خود ميبينند و افراد فقط ناشنوا ازطريق چشمانشان به دنيا گوش ميدهند. اما براي هلن كلر هيچ «فقطي» وجود نداشت. رنج او محروميت كامل از تجربه دنيا بود. بيمارياي كه قدرت بينايي، شنوايي و تكلم را از او گرفت، هيچگاه تشخيص داده نشد. در سال ۱۸۸۲، هنگامي كه چهار ماه به دو سالگياش مانده بود، دانش پزشكي آن زمان تنها ميتوانست بيماري او را «ورم حاد معده و مغز» توصيف كند، اگرچه بعدها گمانهزنيهايي مبني بر ابتلاي او به مننژيت يا مخملك مطرح شد.
بيماري او هرچه بود، پيامدهاي آن خشم، بدخلقي، برآشفتگي و در كنارش اختراع سيستمي متشكل از ۶۰ علامت ساده بود كه به كمك آن سعي ميكرد با پدر و مادر خود ارتباط برقرار كند. اين كودك ميتوانست چيزي را كه نه ميتوانست ببيند و نه بشنود، تقليد كند: جلوي آينه روي سرش كلاه ميگذاشت؛ عينك پدرش را به چشم ميزد و اداي روزنامه خواندن را در ميآورد؛ لباسها را تا ميكرد و وسايلش را تشخيص ميداد. البته چنين لحظههاي آرامي به ندرت پيش ميآمد. ناتواني هلن در برقراري ارتباط با دنياي بيرون از او شخصيتي پرخاشگر و خشمگين ساخته بود. وقتي كاركرد كليد را متوجه شد، مادرش را در گنجه گير انداخت يا گهواره خواهر نوزادش را واژگون ميكرد. رفتار او از سر بيقراري، درماندگي و ستيز با دنيايي بود كه نميتوانست با آن ارتباط برقرار كند.
هلن كلر ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰، يعني پانزده سال پس از جنگ داخلي آمريكا در شهر تاسكامبيا در ايالت آلاباما متولد شد. پدرش آرتور كه در ويكسبورگ، يكي از نقاط كليدي در جنگ داخلي، جنگيده بود، خود را «زميندار» ميناميد و ويراستار هفتهنامه دموكرات نه چندان مطرحي بود تا اينكه به لطف نفوذ سياسي، بهعنوان مأمور اجراي قانون شهرداري ايالات متحده منصوب شد. او عاشق شكار، اسلحهها و سگهايش بود.
وضع مالي خانواده زياد خوب نبود. همسر دوم آرتور كه مادر هلن بود و كيت نام داشت، بيست سال از او جوانتر بود و با وجود هوش و روحيه پر انرژياش، محكوم به كار در مزرعه بود؛ بااينحال هيچگاه دست از خواندن نكشيد. او در جزوه رايگان «يادداشتهاي آمريكايي» اثر چارلز ديكنز در مورد شخصيتي به نام لورا بريجمن خواند كه دختر روستايي نابينا و ناشنوايي بود كه در مدرسه نابينايان پركينز در بوستون تحصيل ميكرد. لورا در دو سالگي به بيماري مخملك مبتلا شده بود و وضعيت جسمي او حتي از هلن هم بدتر بود؛ او نه ميتوانست بو كند و نه مزه چيزي را تشخيص بدهد.
ديدار با الكساندر گراهام بل
آشنايي با لورا بريجمن جرقهاي از اميد را در دل مادر هلن روشن كرد. لورا با وجود محدوديتهاي شديد جسمي توانسته بود با آداب اجتماعي تربيت شود، درحاليكه هلن همچنان به پرخاشگريهاي خود ادامه ميداد. اين اميد در نهايت به ديدار با الكساندر گراهام بل منجر شد. بل كه همسر و مادرش هر دو ناشنوا بودند، آن موقع اختراع تلفن را سالها پيش پشت سر گذاشته بود و حالا وقت خود را صرف يادگيري ناشنوايان به صحبت كردن ميكرد.
زماني كه هلن كلر شش ساله را پيش بل آوردند، هلن را روي پاهايش نشاند و بلافصله او را با لرزشهاي ساعت جيبياش آرام كرد. بل هلن را قابل يادگيري ديدن يافت و به پدرش توصيه كرد از مايكل آناگنوس، مدير مؤسسه پركينز بخواهد معلمي را براي يادگيري هلن به خانه آنها در تاسكامبيا بفرستد.
ورود آن ساليوان به زندگي هلن كلر
مدير مؤسسه پركينز يكي از دانشآموزان قديمي به نام آن منسفيلد ساليوان را براي اين كار انتخاب كرد. آن در پنج سالگي به بيماري چشمي تراخم مبتلا شده بود. سه سال بعد، مادرش بر اثر بيماري سل درگذشت و كمي بعد پدرش يكباره فرزندانش را رها كرد و رفت. ساليوان كه نيمهنابينا بود، بدون پدر و مادر به خانه فقرا در ماساچوست فرستاده شد؛ جايي كه او در بزرگسالي اين طور توصيف كرده بود:
شك دارم عمر من، يا اصلا ابديت، آنقدر طولاني باشد كه بتواند آن حجم از وحشت و زشتي را كه به ذهن من در آن سالهاي تلخ ۸ تا ۱۴ سالگي وارد شد، پاك كند.
آن سرانجام توسط كميتهاي كه در حال مطالعه وضعيت اين خانه بود، نجات يافت و به مؤسسه پركينز فرستاده شد. او در اين مؤسسه خط بريل و الفباي انگشتي آموخت و در بيمارستان ماساچوست تحت دو عمل چشم قرار گرفت كه باعث شد بتواند تقريباً بهطور عادي جزوه رايگان بخواند؛ اگرچه وضعيت چشمهاي او در طول زندگي آسيبپذير و ناپايدار بود.
ساليوان پس از شش سال با بالاترين معدل از پركينز فارغالتحصيل شد. اما سرنوشت او چه ميشد؟ چگونه بايد امرار معاش ميكرد؟ شخصي پيشنهاد كرد كه براي امرار معاش ظرف بشويد يا سوزندوزي كند. اما او با انزجار گفت: «خياطي و سوزندوزي اختراع شيطان است.» آن ساليوان سرانجام تصميم گرفت به توسكامبيا برود و شانس خود را در حرفه آموزگاري امتحان كند.
شروع يادگيري هلن كلر
آن ساليوان مارس ۱۸۸۷، زماني كه هلن هفت ساله بود، به زندگي او وارد شد. آن تنها ۱۴ سال از هلن بزرگتر بود و مثل او اشكال بينايي داشت و تازه فارغالتحصيل شده بود. ديري نگذشت كه آن موفق شد هجي انگشتي را به هلن يادگيري بدهد و بدين ترتيب هلن سرانجام توانست با اطرافيان خود ارتباط برقرار كند.
آن براي يادگيري الفباي انگشتي، شياي مثلا يك عروسك را به دست هلن ميداد و بعد روي كف دست او حروف تشكيلدهنده كلمه عروسك را هجي ميكرد. هلن ابتدا متوجه ارتباط حروفي كه كف دست او نوشته ميشد با وسايلي كه آن به او مي داد، نميشد. تا اينكه آن لحظه تاريخي كنار پمپ آب رخ داد. آن دست هلن را گرفت و را بيرون كنار پمپ آب برد؛ بعد در حاليكه داشت حروف آب را كف دست هلن هجي ميكرد، گذاشت هلن جريان آب را روي دستش لمس كند.
پيشرفتهاي هلن كلر، مارك تواين را تحت تأثير قرار داد
به محض اينكه هلن متوجه اين ارتباط و هدف ساليوان از كشيدن انگشتانش روي كف دست او شد، بلافاصله به زمين دست كشيد و از ساليوان خواست كلمه زمين را به او ياد بدهد. تا پايان شب، هلن ۳۰ كلمه ياد گرفته بود. در عرض يك ماه از ورود آن به خانه كلرها، هلن آرامتر و مهربانتر شده بود و هر لحظه ميخواست كلمات جديد ياد بگيرد. به كمك آن، هلن توانست در ۱۲ سالگي جزوه رايگان حماسي و بسيار دشوار «بهشت گمشده» اثر جان ميلتون را بخواند.
يك سال بعد، ساليوان كلر را به مدرسه پركينز در بوستون آورد و كلر آنجا ياد گرفت بريل بخواند و با ماشينتحرير مخصوصي بنويسد. در اين روزها، روزنامهها از پيشرفتهاي او مينوشتند. هلن در ۱۴ سالگي به نيويورك رفت تا توانايي صحبت كردن خود را بهبود ببخشد. دو سال بعد به ماساچوست بازگشت تا در مدرسه كمبريج براي بانوان جوان تحصيل كند. كلر به لطف تدريس خصوصي ساليوان، در كالج رادكليف پذيرفته شد و در سال ۱۹۰۴ با معدل عالي فارغالتحصيل شد. در تمام اين مدت ساليوان همراه او بود و در تحصيل به او كمك ميكرد. مارك تواين، نويسنده مطرح آمريكايي كه بيشتر با رمانهاي هاكلبري فين و تام ساير شناخته ميشود، بهشدت تحت تأثير پيشرفت كلر قرار گرفت و از دوست ثروتمند خود هنري راجرز خواست تا هزينه تحصيل كلر را تأمين كند.
هلن كلر و تهمتهاي سرقت ادبي
هلن كلر يازده سال بيشتر نداشت كه مدير مؤسسه هاپكينز، مايكل آناگنوس، به او تهمت سرقت ادبي زد. داستان از اين قرار بود كه هلن داستان كوتاهي به اسم «پادشاه يخي» نوشت و آن را بهعنوان هديه تولد به آناگنوس داد. اين داستان به زبان كودكانهاي علت تغيير فصلها را به موجوداتي به نام «پري يخي» نسبت داده بود. آناگنوس كه بدون شك با خواندن اين داستان كه كودكي نابينا و ناشنوا نوشته بود، به وجد آمده و فريادي از خوشي سر داده بود، بلافاصله شروع به تبليغ اين دستاورد جديد هلن كرد. داستان «پادشاه يخي» هم در مجله فارغ التحصيلان پركينز و هم در مجله ديگري براي نابينايان منتشر شد و از آن بهعنوان داستاني «بيمانند در تاريخ ادبيات» ياد شد. اما مدتي بعد معلوم شد داستان هلن تقريباً مشابه داستان «پريهاي يخي» نوشته مارگارت كنبي، نويسنده جزوه رايگانهاي كودكان، است.
آناگنوس كه احساس ميكرد به شخص او خيانت شده و اعتبارش را در مدرسه از دست داده است، جلسه تفتيش عقايدي براي هلن وحشتزده ترتيب داد و او را تنها در اتاقي درمقابل هيئت منصفهاي متشكل از هشت مسئول از مدرسه پركينز به اضافه خودش قرار داد تا از او به طرز بيرحمانهاي بازجويي كنند. بعد از اينكه خبر اين بازجويي پخش شد، الكساندر گراهام بل و مارك تواين به دفاع از هلن برخاستند و اقدام آناگنوس را بهشدت محكوم كردند.
البته اين پايان ماجرا نبود. هلن حداقل دو بار ديگر، يك بار در ۲۳ سالگي و بار ديگر در ۵۲ سالگي، هدف تهمت، شك و ناباوري كامل قرار گرفت.
جزوه رايگان اتوبيوگرافي «داستان زندگي من» كه هلن آن را در سن ۲۱ سالگي با ماشينتحرير مخصوص نابينايان تايپ كرده بود و در سال ۱۹۰۳ منتشر شد، در مجله The Nation به باد انتقاد گرفته شد:؛ البته نه به اتهام سرقت ادبي، بلكه به گناه قرار دادن خود به جاي ديگران و توصيف تجربيات زندگي نه از «ديد» خود كه از ديد ديگران. منتقد جزوه رايگان هلن درباره او نوشته بود: «تمام دانش او سرچشمه گرفته از دانش ديگران است.» آناگنوس او را دروغگو خوانده بود. يك استاد ادبيات فرانسوي كه خود نابينا بود، هلن كلر را «كلاهبردار كلمات» توصيف كرده بود كه «لذت زيباييشناختي او از اكثر هنرها به جاي سرچشمه گرفتن از ادراك از خودتلقيني ناشي شده است.»
هلن كلر سه بار در عمرش هدف تهمت و ناباوري قرار گرفت
اما بيرحمانهترين حمله به هلن كلر از جانب روانشناس نابينايان، توماس كاتسفورث، در سال ۱۹۳۳ بود. در اين زمان هلن ۵۲ ساله بود و چهار جلد اتوبيوگرافي ديگر منتشر كرده بود. كاتسفورث در اين حمله تمام موجوديت هلن را زير سؤال برد و اذعان داشت آن كودكي كه هنوز هيچ كلمهاي نميدانست به هلن واقعي نزديكتر بود تا هلني كه حالا درباره رنگها و صداهايي كه هيچ تجربه شخصي درمورد آنها ندارد، مينويسد.
براي كاتسفورث و منتقدان شبيه او، هلن بيشتر قرباني زبان بود تا كسي كه توانسته بر زبان غلبه كند و آن را تحت كنترل خود در آورد. به اعتقاد آنها، هلن چيزي بيشتر از يك نسخه كپي شده از معلم خود، آن ساليوان، نبود. ساليوان هم در نگاه بيرحمانه اين منتقدان يا زني بود كه زندگي خود را فداي هلن كرده بود يا در قرباني كردن دانشآموز خود مقصر بود؛ از انديشه متخصصين آنها يا كلر در بند ساليوان بود يا ساليوان در بند كلر.
اما جواب هلن به منتقدانش دندانشكنانه بود: «بخش اعظم دانش جهان كاملاً خيالي است» و حتي اذعان داشت خود تاريخ هم «چيزي جز حالتي از تصور كردن و نشان دادن تمدنهايي كه ديگر روي زمين وجود ندارند»، نيست.
در واقع هلن كلر به آن رماننويساني شباهت داشت كه نه فقط درباره آن چه نميدانستند، كه درباره آنچه امكان دانستن آن هم وجود نداشت، مينوشتند. هلن كلر شايد از بينايي و شنوايي محروم بود، اما تخيل بسيار فعالي داشت؛ تخيلي كه نياز نبود در بند تجربيات واقعي باشد.
موفقيتهاي هلن كلر
دانشآموزاني كه در مدرسه با موفقيتهاي هلن كلر در بزرگسالي آشنا ميشوند، ميآموزند كه او اولين فارغالتحصيل ناشنوا و نابينا از كالج رادكليف (دانشگاه هاروارد كنوني) در سال ۱۹۰۴ بود و از اواسط دهه ۱۹۲۰ تا زمان مرگش در ۸۷ سالگي، در بنياد نابينايان آمريكا مشغول كار بود و از ساخت مدارس براي نابينايان و توليد محتواي بريل حمايت ميكرد.
اما آنچه درباره دستاوردهاي هلن كلر كمتر شناخته شده است، اين است كه او همبنيانگذار اتحاديه آزاديهاي مدني آمريكا در سال ۱۹۲۰ و از حاميان اوليه سازمان NAACP، يكي از برجستهترين سازمانهاي حقوق مدني و سياسي سياهپوستان آمريكا بود. او همچنين از مخالفان سرسخت لينچ كردن (اعدام غيرقانوني در ملأعام براي تنبيه متجاوز يا ترساندن) و از طرفداران اوليه حق راي دادن و پيشگيري از بارداري زنان بود.
هلن كلر اولين فارغالتحصيل ناشنوا و نابينا از كالج رادكليف بود
هلن كلر سال اول تحصيل در كالج رادكليف، زندگينامه خود را با عنوان «داستان زندگي من» نوشت كه در آن سفر خود را از كودكي با ناتواني حاد تا رسيدن به دانشجوي ۲۱ ساله در دانشگاه رادكليف شرح داده بود. او همچنين در اين جزوه رايگان درباره اينكه چگونه ساليوان او را قادر به برقراري ارتباط با جهان كرد، صحبت كرده است. «داستان زندگي من» در سال ۱۹۰۳ هنگامي كه كلر ۲۲ ساله بود، منتشر شد. اين جزوه رايگان از آن زمان تاكنون به بيش از پنجاه زبان ترجمه شده و فيلم برنده اسكار «معجزهگر» از آن اقتباس شده است.
در كل، هلن كلر در دوران نويسندگي خود ۱۲ جزوه رايگان به چاپ رساند. مجموعه مقالات او در مورد سوسياليسم در سال ۱۹۱۳ تحت عنوان «خارج از تاريكي» منتشر شد. او همچنين براي مجلات و روزنامهها مطلب مينوشت.
هلن كلر به همراه جورج كسلر، پيشگام برنامهريزي شهري در آمريكا، سازمان بينالمللي هلن كلر (HKI) را در سال ۱۹۱۵ تأسيس كرد كه با عوامل و پيامدهاي نابينايي و سوءتغذيه مبارزه ميكند. امروزه HKI در ۲۲ كشور جهان فعاليت دارد و با برنامههايي كه ميليونها نفر را تحت پوشش قرار ميدهد، يكي از موثرترين موسسات خيريه در جهان است.
كلر همچنين به كشورهاي مختلف جهان سفر ميكرد تا براي جمعيت مشتاق سخنرانيهاي انگيزشي ارائه دهد. او نهتنها در دفاع از حقوق افراد كمتوان بلكه براي ساير اقشار محروم جامعه نيز صحبت ميكرد. بين سالهاي ۱۹۴۶ و ۱۹۵۷، كلر از ۳۵ كشور در پنج قاره ديدن كرد و با رهبران جهان از جمله وينستون چرچيل و جواهر لعل نهرو، اولين نخستوزير هند، ديدار كرد. در سفري كه در سال ۱۹۴۸ به ژاپن داشت، نزديك ۲ ميليون نفر براي ديدن او گرد هم آمدند. كلر همچنين در ۷۵ سالگي، توري ۵ ماهه به كشورهاي مختلف آسيا داشت.
در ۱۴ سپتامبر ۱۹۶۴، ليندون بي جانسون، سيوششمين رئيس جمهور آمريكا،، به هلن كلر نشان آزادي رياست جمهوري را كه بالاترين مدال غيرنظامي ايالات متحده است، اهدا كرد. در سال ۱۹۶۵ و در جريان نمايشگاه جهاني نيويورك، هلن كلر يكي از ۲۰ زني بود كه به تالار مشاهير ملي زنان راه يافت.
جملات هلن كلر
- بهترين و زيباترين چيزها را در جهان نميتوان ديد يا حتي لمس كرد؛ آنها را فقط بايد با قلب احساس كرد.
- چيزي را كه زماني از آن لذت برديم، هرگز از دست نخواهيم داد. هر آنچه را كه عميقا دوست بداريم، بخشي از ما خواهد شد.
- درست است كه دنيا پر از درد و رنج است، اما پر از داستانهاي غلبه بر اين دردها و رنجها نيز است.
- وقتي يكي از درهاي خوشبختي بسته ميشود، در ديگر باز ميشود؛ اما ما اغلب آنقدر به در بسته خيره ميشويم كه در ديگري را كه برايمان باز شده، نميبينيم.
- زندگي يا يك ماجراجويي جسورانه است، يا اصلا چيزي نيست.
- بالاترين نتيجه يادگيري مدارا و رواداري است.
- هيچگاه سرتان را خم نكنيد؛ آن را بالا نگه داريد و مستقيم به چشمان دنيا خيره شويد.
- آنچه دنبالش هستم آن بيرون نيست، درون خودم است.
- پيچ جاده پايان جاده نيست؛ مگر اينكه نتوانيد اين پيچ را رد كنيد.
- اگر در دنيا تنها خوشي بود، هيچگاه نميتوانستيم شجاعت و بردباري را ياد بگيريم.
- با كمبودهاي خود روبهرو شويد و آنها را بپذيريد؛ اما اجازه ندهيد بر شما مسلط شوند. بگذاريد به شما بردباري، مهرباني و بصيرت بياموزند.
- هيچ آدم بدبيني تا به حال راز ستارهها را كشف نكرده يا در زميني ناشناخته قدم بر نداشته يا دروازه جديدي را به روي روح بشر باز نكرده است.
- ما ميتوانيم هر كاري را كه ميخواهيم انجام بدهيم،به شرط اينكه به اندازه كافي براي انجام آن وقت بگذاريم.
- نابينايي انسانها را از اشيا جدا ميكند؛ ناشنوايي انسانها را از يكديگر.
- در همه چيز زيبايي وجود دارد، حتي در سكوت و تاريكي.
- مردم دوست ندارند فكر كنند، چون وقتي فكر ميكنند بايد به نتيجهاي برسند. نتايج هميشه خوشايند نيستند.
پايان يك زندگي؛ شروع يك ميراث
هلن كلر ۴۹ سال تمام را در كنار آن ساليوان گذراند؛ ازدواج نكرد و حتي بعد از ازدواج آن، همچنان با او زندگي كرد. بااينحال، حتي وقتي در غم از دست دادن معلم عزيزش به سر ميبرد، دست از شكوفا شدن برنداشت. هلن به كمك نلا هني كه زندگينامه او را نوشته بود، به انتشار مقاله و خاطرات خود ادامه داد. به سفرهاي طاقتفرسايي به ژاپن، هند، اروپا و استراليا رفت تا از كمتوانان و محرومان حمايت كند. هلن كلر تا آخرين سالهاي زندگي خود خستگيناپذير بود و چند هفته قبل از هشتادوهشتمين سالروز تولدش در سال ۱۹۶۸ درگذشت.
با تمام اين حرفها، داستان اصلي زندگي هلن كلر درباره كارهاي خوب او، تحسينها و تهمتهايي نيست كه دور او را گرفته بودند.؛ بلكه مهمترين داستان زندگي هلن كلر همان چيزي است كه خود او توصيف كرده است: «من مشاهده ميكنم، احساس ميكنم، فكر ميكنم، تصور ميكنم.» هلن كلر بيش از هرچيز يك هنرمند بود و قدرت تخيل داشت.
خواندن داستان زندگي هلن كلر، زني استثنايي كه با وجود محدوديتهاي جدي جسمي توانست به موفقيتهاي بزرگي دست پيدا كند، ما را با اين سؤالهاي مهم روبهرو ميكند: آيا ما تنها آنچه را كه ميبينيم، ميشناسيم يا آنچه را كه از قبل ميشناسيم، ميبينيم؟ آيا ما چيزي بيشتر از مجموع اداركمان هستيم؟ آيا يك تصوير و هرچه به شبكيه چشم ميرسد، باعث ايجاد فكر ميشود يا اين افكار ما هستند كه تصاوير را ايجاد ميكنند؟ وقتي به زندگي هلن كلر و دستاوردهاي او فكر ميكنيم، شايد بتوان گفت ميراث هلن كلر، اثبات وجود «چشم ذهن» است.
شما متخصص اخبار تخصصي، علمي، تكنولوژيكي، فناوري مرجع متخصصين ايران درباره زندگي هلن كلر و سؤالاتي كه مطرح شد، چه فكر ميكنيد؟ آيا افكار ما متاثر از چيزهايي هستند كه ميبينيم يا آنچه در ذهن ما ميگذرد، دنياي بيرون ما را شكل ميدهد؟
هم انديشي ها