مطمئناً فيلمهاي ترسناك ميتوانند هر بينندهاي را به وحشت بيندازند، اما اين داستانهاي واقعي از دلِ تاريخ هستند كه عميقا به ذهن ما رسوخ كرده و حتي تا مدتها با حضورِ آزاردهندهي خود ما را به دلهره مياندازند. همهي اينها به دليل واقعي بودن ماجراهاي ترسناك است.
هشدار: اين مقاله حاوي مسائل بعضا دلخراش و آزاردهنده است كه مطالعه آن به تمام افراد توصيه نميشود
احتمالاً مارك تواين به بهترين شكل اين مسئله را مطرح كرده باشد. نويسنده مشهور آمريكايي در جايي گفته است: «حقيقت از داستان عجيبتر است. اين به دليل آن است كه داستان خود را موظف ميبيند احتمالات را در انديشه متخصصين بگيرد، اما حقيقت اينطور نيست.» به نقل از وبگاه All That's Interesting، به همين دليل نيز داستانهاي واقعي ترسناك با گرهافكنيها و گرهگشاييهاي حيرتانگيز خود چنان ترس و وحشتي را در مخاطب به وجود ميآورند كه بهترين نويسندگان و فيلمسازان حتي به خواب نيز چنين بازخوردي را از مخاطبان خود نميبينند.
داستان ترسناك ۱: جوانان آسيايي كه با وحشت در خواب جان ميدادند
ماجرايي كه در اواخر دهه ۱۹۷۰ در ايالات متحده آمريكا رخ داد، نهتنها همچنان داستان بسيار ترسناكي است، بلكه هيچوقت اسرار پيرامون آن بهطور كامل حل نشد. در آن دوران به يكباره گزارشهاي باورنكردني از روزنامههاي نيويورك تايمز و لسآنجلس تايمز سردرآوردند كه همگي از مرگ اسرارآميز جوانان اهل همونگ خبر ميدادند.
همونگها مردماني از نژاد لائوسي بودند كه در طي جنگ ويتنام براي آمريكاييها جنگيده بودند، اما پس از پايان جنگ، هدف تصفيههاي بيرحمانهي دولت كمونيست لائوس قرار گرفته بودند. بسياري از همونگها در اين دوران پر از بيم و ترس يا زنداني شده و به اردوگاههاي كار اجباري فرستاده شدند يا اينكه به جوخههاي مرگ سپرده شدند. از اين رو، بسياري از آنها براي زنده ماندن به آمريكا گريختند. اما ظاهراً قرار نبود كابوس آنها هيچوقت به پايان برسد.
مدتها بعدا اولين مهاجرتها، بسياري از جوانان همونگ بدون هيچ پيشزمينهاي در خواب تسليم مرگ شدند. بنا به گزارشها و شهادت خانوادهها، قربانيان پيش از مرگ مدام از ديدن كابوسهاي وحشتناك شاكي بودند. اين كابوسها به حدي هولناك بود كه بسياري از قربانيان تا چندين روز براي نرفتن به خواب مقاومت ميكردند. اما سرانجام وقتي كه به خواب ميرفتند، ناگهان با ضجههاي دلخراشي از خواب بلند ميشدند و تا خانواده و دوستان بر سر بالينشان برسند، تسليم مرگ ميشدند. اگر اين داستان ترسناك آشناست، به اين خاطر است كه وِس كِرِيون، فيلمساز فقيد با الهام از همين ماجراها ستاره فيلمهاي اسلشر، فِردي كروگر و داستان فيلم «كابوس در خيابان اِلم (۱۹۸۴)» را خلق كرد، شخصيتي كه قربانيان خود را در خواب به دام ميانداخت و با روشهاي بيرحمانهاي به كام مرگ ميفرستاد.
با هجوم ابرهاي گاز بر سر مردم هركولانيوم آنها به سرنوشت دردناكي دچار شدند
موارد مرگ نابههنگام جوانان همونگي در آن دوران به حدي زياد بود كه بهسرعت توجه رسانهها را به خود جلب كرد و موجي از نگرانيها در بين جامعه مهاجران همونگ به وجود دارد. در آن زمان حدود ۳۵ هزار نفر همونگ در آمريكا زندگي ميكردند. مرگومير جوانان همونگ در سال ۱۹۸۱ به اوج خود رسيد. در اين سال ۲۶ مرد همونگي تسليم مرگ شدند. تمامي اين قربانيان مردان جواني بين ۲۵ تا ۴۴ ساله بودند و همگي بهتازگي به آمريكا مهاجرت كرده بودند. محققان در كالبدشكافيها متوجه هيچگونه ناهنجاري نشدند، به همين دليل، در ابتدا مطبوعات به اين پديده اسرارآميز «سندرم مرگ آسيايي» لقب دادند. بعدا به اين پديده عنوان غيرنژادي «سندرم مرگ ناگهاني غير منتظره» يا « سندرم بروگادا» داده شد.
هرچند علت مرگ اين جوانان هيچوقت مشخص نشد، اما فرضيههاي زيادي در مورد آن مطرح شد. يكي از اين فرضيهها استرس بالا به دليل فلج خواب را علت مرگ اين جوانان ميدانست. هرچند پديدهي فلج خواب يا همان بَختك به خودي خود نميتواند كُشنده باشد، اما احتمالاً مردان همونگي با كولهباري از اشكالات و زخمهاي روحي و رواني (بهخصوص به دليل گريختن از كشور در بحبوحهي قتلعام و نسلكشي) و فرهنگي و نژادي (اشكالات زباني، تطبيق فرهنگي و اشتغال در كشور تازه) بهشدت آسيبپذير بودند.
در همين حال، عامل ديگري هم ميتوانست باعث واكنش هولناكتر مردان همونگ به فلج خواب شده باشد. همونگها در فرهنگ خود به شكلي از همهجانانگاري (باور به روح در همهچيز) عقيده داشتند. آنان هنگام ترك سرزمين مادري خود حس ميكردند از روح نياكاني خود جدا افتادهاند؛ روحي كه قبلا از آنان دربرابر ارواح خبيث محافظت ميكرد. مهاجران همونگ از اين وحشت داشتند كه ارواح نياكاني آنان نتوانستهاند همراه آنها از اقيانوس اطلس گذر كنند و وارد خاك آمريكا شوند. از اين رو، هيچ حامي و محافظي دربرابر ارواح خبيث بهخصوص «دآ چو» نداشتند.
همونگها در سرزمين مادري خود با قرباني كردن و پيشكش خشم دآ چو را فرومينشاندند، ولي حالا اين رسومات ديگر اجرا نميشدند. اما با وجودي كه زنان همونگ نيز كابوسهاي هولناك دآ چو را ميديدند، اما به دليل فرهنگ مردسالارنهي همونگها، هميشه مردان بايد پاسخگوي دآ چو ميبودند. نكته جالب در مورد مرگ همونگها اينكه اين پديده هولناك به مرور كمرنگ شد، گويي دآ چو انتقام خود از بيحرمتي را گرفته بود و ديگر كاري به كار آنها نداشت.
داستان ترسناك ۲: زامبيهاي سيفليسي در ايتالياي دوران رنسانس
اكثر ما وقتي به مردمان دوران رنسانس فكر ميكنيم، احتمالاً ايتالياييها را در لباسهاي فاخر تصور ميكنيم كه آثار هنري بزرگاني همچون داوينچي، ميكل آنز و ديگران را تحسين ميكنند. ولي آنچه كمتر در مورد اين دوران بهخصوص از تاريخ بشر گفته ميشود، وضعيت اسفناك بيماران مبتلا به سيفليس آن است. به نقل از پايگاه خبري كركد، درست است كه فلورانس دوران رنسانس محل ايدهآلي براي هنر بوده، اما در همان زمان و در طي اولين شيوع بزرگ سيفليس در سال ۱۴۹۲، حال و هواي شهر رنسانس بيشتر شبيه به فيلمهاي زامبي بود.
در آن دورانِ قبل از ابداع آنتيبيوتيك، اين بيماري مقاربتي كمتر يك شرم مخفيانه و بيشتر به معناي پوسيدن و كَنده شدن صورت افراد بود. بنا به روايتهاي مختلف تاريخي، سيفليس باعث ميشد تا گوشت صورت افراد جدا شود و فرد ظرف چند ماه جان خود را از دست دهد. اين بيماري بهخصوص موجب از ميان رفتن كامل لبها، بيني و در برخي افراد نيز اندام تناسلي ميشد.
به اين جهت، همانطور كه قابلتصور نيز هست، ديدن بازماندگان نگونبخت اين بيماري كه دست و پا، چشم و بيني خود را بر اثر اين بيماري مهلك از دست دادهاند، تصوير چندان غيرقابل انتظاري در خيابانها و معابر آن دورهي ايتاليا نبود. بنابراين، اگر هركدام از نمايشگاههاي بيشمار رنسانس كه امروزه در سراسر جهان برگزار ميشوند واقعاً دقيق بودند، بايد تقريباً نيمي از مردم شبيه به زامبيهاي سريال مردگان متحرك ميبودند!
هر چند حتي تصور داشتن يك اندام تناسلي پوسيده در تصور نميگنجد، اما بدترين قسمت بيماري سيفليس مرگ بعد از تنها چند ماه است. بدينترتيب، افراد مبتلا به اين بيماري پس از اينكه گوشت بدنشان حتي گاهي تا استخوان خورده ميشد و از بين ميرفت و دائم از درد فريادهاي جگرخراش ميزدند و سرانجام نيز به كام مرگ كشيده ميشدند. بنابراين، براي مدت كوتاهي در زمان استادان بزرگ عصر رنسانس، ديدن چهرههايي كه گوشت صورتشان تماما از بين رفته و جمجمهشان آشكار شده بود، احتمالاً رويداد كاملاً عادي بود.
داستان ترسناك ۳: ماجراي اسلندرمن، هيولايي كه اينترنت خلق كرد
در بين تمام رخدادهاي هولناكي كه اينترنت بهصورت مستقيم و غيرمستقيم مسبب آنها بوده، شايد هيچكدام از حيث ترسناكي و نفوذ در ذهن مخاطبان به پاي اسلندرمن نرسد. اين شخصيت خيالي در ابتدا تنها يك ميم ساده اينترنتي بود، اما پس از مدتي، اين داستان بسيار ترسناك ديگر فقط داستان نبود.
ماجراي اسلندرمن از يك رقابت فتوشاپ در يك انجمن اينترنتي شروع شد. اين رقابت كه از سوي وبگاه Something Awful برگزار ميشد، از شركتكنندگان ميخواست با افزودن ارواح، غول و هيولا و ساير موجودات ترسناك به عكسهاي معمولي جلوهاي ترسناك بدهند. اريك نادسن با نام متخصصي ويكتور سورج، با طراحي عكس اسلندرمن در اين رقابت شركت كرد. اسلندرمن شخصيت وهّمي بدون چهره بود كه به سرعت توجه همگان را به خود جلب كرد.
نادسن در طراحي عكس مشهورش از چند عكس سياه و سفيد از بازي كودكان استفاده كرد و يك فرد بسيار بلند قامت و لاغر را به پسزمينه آن افزود. نادسن بعدا در يكي از عكسها شاخكهايي را هم به پشت اسلندرمن اضافه كرد تا جنبه ترسناك ديگري به اين شخصيت بدهد. درحاليكه نادسن تنها نام و ظاهر اسلندرمن را به او داده بود، افسانهي اين موجود هراسآور را تفكر جمعي تعداد بيشماري از متخصصان اينترنتي خلق كرد.
تنها ۱۰ روز از انتشار عكسهاي نادسن ميگذشت كه يك كانال يوتيوب با الهام از ماجراهاي ترسناك اسلندرمن يك ويدئوي داستاني ساخت. ساير ويدئوها و بازيهاي كامپيوتري نيز با الهام از اسلندرمن به سرعت از راه رسيدند. به تدريج اسطوره اسلندرمن در ذهن متخصصان شكل ميگرفت. متخصصان اسلندرمن را شكارچي كودكان ميدانستند كه آنها را به جنگل ميكشاند و از آنها ميخواست براي رسيدن به مقام خادم او، دست به قتل بزنند. هرچند رفتار و انگيزههاي اسلندرمن هميشه مبهم بوده، اما ظاهراً هيچكدام از اينها نتوانسته مانع از ترسناكي افسانه او شود.
اسلندرمن در سال ۲۰۱۴ از قلمروي كريپيپاستاها به دنياي واقعي آمد
اسلندرمن در سال ۲۰۱۴ از قلمروي كريپيپاستاها به دنياي واقعي آمد. در ۳۰ مه آن سال سه دختر ۱۲ ساله شبي را در يك مهماني شبنشيني در شهر كوچك واوكشا، نزديكي شهرستان ميلواكي، ايالت ويسكانسين باهم سر كردند. صبح روز بعد، يكي از دختران به نام پيتون لوتنر پس از ۱۹ ضربه با كارد آشپزخانه در ميانههاي جنگل تقريباً تا حد مرگ خونريزي كرد. اين جنايت شنيع را دو دست او كه شب را با آنها گذرانده بود، مرتكب شده بودند.
لوتنر كه در دستها و پاها و بالا تنهاش خونريزي داشت، توانست با تقلاي زياد خودش را به نزديكي جاده برساند. در آنجا يك دوچرخهسوار او را پيدا كرد و با فوريتهاي پزشكي و پليس تماس گرفت. دوستان او، مورگان گيزر و آنيسا واير به سرعت دستگير شدند. آنها در بازجوييهاي خود اعتراف كردند كه از مدتها قبل مشغول برنامهريزي براي اين قتل بودهاند. انگيزه اين دو دختر براي اين قتل خوشنودي معبودشان، اسلندرمن بود. خوشختانه لوتنر بهطرز معجزهآسايي زنده ماند.
گيزر به مأموران پليس گفت كه لوتنر از كلاس چهارم بهترين دوست او بود. اين سه دوست هميشه با هم بودند، اما اوضاع از اوايل دسامبر ۲۰۱۳ كاملاً فرق كرد، چون گيزر و واير در آن زمان به اين نتيجه رسيده بودند كه بهتر است هرچه زودتر براي رسيدن به مقام خادم اسلندرمن و زندگي در خانهي او در جنگل دوست عزيزشان را قرباني كنند.
دادگاه ايالت ويسكانسين تصميم گرفت اين دو نوجوان را در بزرگسالي محاكمه كند، اما اندكي بعدا ابتلاي گيزر (به مانند پدرش كه ۱۰ سال قبل مبتلا شده بود) به اسكيزوفرني تشخيص داده شد. هئيت منصفه در سال ۲۰۱۷ با صدور رأي متهم ديگر پرونده، واير را نيز به دليل بيماري رواني تبرئه كرد. تشخيص داده شد كه او به بيماري «روان پريشي مشترك» ابتلا داشته و ابتلاي گيزر به اسكيزوفرني نيز باعث شده تا تصور كند اسلندرمن واقعي است. همين تمايل واير او را كاملاً مستعد پذيرش توهمات گيزر كرده بود.
آنيسا واير در دادگاه. عكس مربوط به سال ۲۰۱۷.
در همين حال، اين داستان ترسناك واقعي به تيتر اول رسانههاي مختلف جهان تبديل شد و بر ترس هميشگي والدين از گوشههاي تاريك اينترنت افزود. به باور آنها، اينترنت ميتوانست بهراحتي فرزندنشان را به هيولاهاي خشن و اجتماعيگريزي تبديل كند كه ميتوانند بهراحتي دست به هر نوع جنايت شنيعي بزنند. ظاهراً حق هم با آنها بود، چون آنچه قبلا يكي از بيشمار ماجراهاي ترسناك كاملاً بيضرر الكترونيك بود، حالا با پوشش خبري بيسابقه تبديل به واهمه واقعي شده بود.
ظاهراً اين حادثه آخرين ميخ بر تابوت يك ميم سابقا سرگرمكننده بود، حتي وبگاه Something Awful در مطلبي نوشت: «خواهش ميكنيم به خاطر اسلندرمن كسي را نكشيد.» اما حادثه شهر واوكشا تنها ماجراي ترسناك اسلندرمن نبود. چند روز بعد در ۵ ژوئن، زني در شهرستان هميلتون، ايالت اوهايو بعد از اينكه از محل كار به خانه برگشت، در پي حمله با چاقو با اداره پليس تماس گرفت. مهاجم كسي نبود جز دختر ۱۳ ساله اين زن. اين دختر هم سابقه بيماري رواني و علاقه شديد به شخصيت اسلندرمن را داشت. مادر اين دختر بعدا به دليل زخمهاي چاقو در ناحيه صورت، گردن و كمر در بيمارستان بستري شد.
اواخر همان سال نوبت يك مادر مجرد و دختر ۹ سالهاش بود. اين دو با آتشسوزي خانه خود در پورتريچي، ايالت فلوريدا با وحشت از خواب بلند شدند. بازهم مقصر دختر ۱۴ سالهي اين زن بود. هرچند اين دختر بعدا از كاري كه كرده بود پشيمان شد، اما اعتراف كرد كه خواندن درباره اسلندرمن او را به جايي رسانده تا خانهشان را آتش بزند.
اما با وجود اين حوادث تلخ، اكثر طرفداران اسلندرمن تنها دوست داشتند بدون هرگونه خشونتي از يك افسانهي وحشتناك لذت ببرند. پس از حادثه پيتون لوتنر، راسل جك، رئيس اداره پليس واوكشا به خبرنگاران گفت كه «اين [اتفاق] بايد زنگ بيدارباشي براي تمام والدين باشد... اينترنت پر از چيزهاي ترسناك و اهريمني است.» ولي به ازاي هر پدر و مادر نگراني، يك متخصص اينترنتي است كه ميخواهد با يك داستان بيضرر سرگرم شود.
داستان ترسناك ۴: انفجار سر قربانيان فوران آتشفشان وزوو
سال ۷۹ م. آتشفشان وزوو ايتاليا فوران كرد تا شهر پمپئي كاملاً با خاك يكسان شود و براي مدتي بيش از هزار و پانصد سال در زير خروارها خاكستر مدفون بماند. پليني كوچك، سياستمدار، قاضي و نويسنده مشهور رومي در همان زمان مورد تراژدي نوشت: «ابر جوشان آتشفشان، آتشي پرتاب ميكرد كه به رعد و برق ميمانست. آب ساحل خشكيده و ماهيهاي نيمهجان را در خشكي برجاي گذاشته بود. موجي از آوار روي زمين ميغلتيد و همچون سيل پخش ميشد. صداي شيون كساني كه ميخواستند از مهلكه برگريزند غيرقابل تحمل بود. بسياري به خدايان متوسل شده بودند و عاجزانه از آنان كمك ميخواستند. بااينحال، هر چند سخت در مخيله گنجيدني بود، اما خداياني باقي نماندند و جهان حتي بيش از اين دارد در تاريكي ابدي فروميغلتد.»
هر چند هزاران نفر از مردم پمپئي در طي فوران وزوو به كام مرگ رفتند، اما آنها به نوعي خوششانس بودند، چون خدايان در مقايسه با بلايي كه بر سر مردم هركولانيوم در دامنهي آتشفشان آوردند، به پمپئي رحم كرده بودند. آنچه مردم پمپئي تجربه كرده بودند، يك فيلم فاجعهي كلاسيك بود، ولي اوضاع در هركولانيوم شبيه به فيلمهاي ترسناك ماوراءالطبيعي بود. چون در آنجا جريانهاي آذرآواري فوقالعاده جديد متشكل از سنگهاي مذاب، گِل و گازهاي كُشنده شهر را به يك جهنم تمامعيار تبديل كرده بودند و باعث ميشدند تا اين اتفاق بر سر مردم بيچاره بيايد:
حتي اگر باور آن سخت باشد، ولي جمجمهي همهي ما آدمها مملو از مايعات است و وقتي كه بيش از حد جديد شود، ميتواند به مانند يك قابلمه زودپز منفجر شود. متأسفانه اين همان بلايي است كه بر سر مردم شهر باستاني هركولانيوم آمد. در آن روز بهخصوص ابر غليظي از گازهاي بسيار جديد با دماي نزديك به ۵۴۰ سانتيگراد بر سر شهر فرود آمد. بدينترتيب، در كمتر از دو دهم ثانيه پوست افراد تبخير ميشد، مغزها ميجوشيد و جمجمهها بدون اينكه هرگونه توپ جنگي و تفنگي دركار باشد، منفجر ميشدند.
داستان ترسناك ۵: قاتل زنجيرهاي كه پابهپاي ژان دارك براي فرانسه جنگيد
ژان دارك يكي از شخصيتهاي افسانهاي فرانسه و نماد اين كشور است. او شجاع بود و تا آخرين لحظه زندگي دلاوران با دشمنان آب و خاك ميهناش جنگيد. اما درحاليكه ژان دارك بيشترين احترام و اعتبار را براي ايستادگي درمقابل لشكريان انگلستان در قرن پانزدهم (طي جنگ صدساله) به دست آورده، يار و همراه هميشگي او، ژيل ده ره چنين جايگاهي ندارد.
ده ره يكي از شجاعترين شواليههاي ارتش فرانسه بود. اين شخصيت تاريخي حتي به فيلم پرهزينه «پيامآور: داستان ژان دارك (۱۹۹۹)» نيز راه يافت. در اين فيلم وينسنت كسل به جاي ده ره ايفاي نقش كرد و ميلا يوويچ هم در نقش ژان دراك ظاهر شد. اما به انديشه متخصصينتان چرا بعدا همچون ژاك دارك هيچ كليسايي به نام ده ره نامگذاري نشد؟ احتمالاً به خاطر اينكه اين مرد شبها به آدم ديگري تبديل ميشد. او براي دوره طولاني در نقش يك قاتل زنجيرهاي فوقالعاده بيرحم ظاهر شد كه بهخصوص علاقهي وافري به شكنجه دادن و كشتن كودكان خردسال از ۶ ساله تا نوجوانان ۱۷ و ۱۸ ساله داشت.
ژيل ده ره نام خود را بهعنوان يك قاتل زنجيرهاي بسيار پركار وارد تاريخ كرد
ده ره بيترديدي كسي بود كه نقش مهمي در تمام افتخارات ژاك دارك و حتي قديس شدن او ايفا كرد، اما او يك هيولاي شكنجهگر، سلاخ و كودككُش بسيار پركار و ماهر بود. اما همهي ماجرا اين نيست. براساس اعترافات ژيل ده ره در دادگاه جنايتهاي او حتي از آنچه فكر ميكنيد نيز دلخراشتر بودند. ده ره كه تنها به كشتن و آزار قربانيانش به شيوههاي هولناك قانع نبود، با روح و روان آنها بازي ميكرد. او قربانيانش را تا حتي آخرين لحظات متقاعد ميكرد كه همهي اينها يك بازي است.
بسته به اينكه از كدام منبع جوياي ماجرا شويد، ژيل ده ره بين ۸۰ تا ۸۰۰ كودك را در طي دوران قتلعامهاي خونيناش با هولناكترين روشهاي ممكن به كام مرگ كشانده است. بدينترتيب، او با اين حجم از قتل و كشتار نام خود را بهعنوان يكي از پركارترين قاتلان زنجيرهاي وارد جزوه رايگانهاي تاريخ كرد. ژان دارك هم ظاهراً هيچوقت از اين چهرهي مخوف همرزمش خبر نداشت. ژيل ده ره سرانجام همچون ژان دارك سوزانده شد. روش اعدام با سوزاندن در آن دوران روشي براي خلاص شدن از شر عناصر واقعاً نامطلوب جامعه مانند تبهكاران، جادوگران و قاتلان بود.
داستان ترسناك ۶: سرنوشت ناگوار سفر اكتشافي فرانكلين
۱۳۴ نفر در ماه مه سال ۱۸۴۵ براي يافتن گذرگاه دستنيافتني شمال غربي راهي يك سفر بيبازگشت شدند. گذرگاه شمال غربي قرار بود مسير تجاري سودآوري باشد كه دستكم روي كاغذ، آبهاي انگلستان را به سرتاسر آسيا وصل ميكرد. سفر اكتشافي فرانكلين يكي از مجهزترين مأموريتهاي روزگار خود بود. دريابان سِر جان فرانكلين چندين سفر به منطقه شمالگان انجام داده بود و كشتيهاي او «اچاماس ترور» و «اچاماس ارِبوس» كاملاً براي مقابله با يخهاي اين منطقه فوقالعاده سردسير تجهيز شده بودند. اما گويي هيچچيز نميتوانست او و افرادش را براي سرنوشت دلخراششان آماده كند.
در ژوئيه سال ۱۸۴۵ گروه اكتشافي فرانكلين كاملاً ناپديد شد. وقتي همسر سر جان فرانكلين تا سال ۱۸۴۸ هيچ خبري از شوهرش نشنيد، از نيروي دريايي پادشاهي درخواست كرد يك گروه جستوجو را به منطقه اعزام كند. سرانجام پادشاهي انگلستان بيش از ۴۰ گروه را براي يافتن سرنشينان كشتيهاي اعزامي به شمالگان فرستاد. همسر فرانكلين با اعزام هر گروه نجات، نامهاي مينوشت تا به دست شوهرش برسد، اما هيچكدام از اين نامهها به دست او نرسيد.
تنها در سال ۱۸۵۰ بود كه اولين مدارك از سرنوشت گروه اكتشافي فرانكلين كشف شد. ۱۳ كشتي در مأموريت مشتركي بين انگلستان و آمريكا براي نجات فرانكلين و افرادش به منطقهي شمالگان اعزام شده بودند تا هرگونه ردپايي از سرنشينان دو كشتي را پيدا كنند. در آنجا و در منطقهاي خالي از سكنهاي بهنام جزيره بيچي بود كه گروههاي جستوجو و نجات يك اردوگاه ساده و قبر ۳ ملوان بهنامهاي جان هارتنل، جان تورينگتون و ويليام براين را پيدا كردند. روي قبرها هيچ علامتي نبود، اما تصور ميشد هر ۳ قبر متعلق به سال ۱۸۴۶ بوده باشند.
تصاوير اجساد اعضاي سفر اكتشافي فرانكلين به همراه برخي از وسايل آنها در پروژه «مرگ در يخ: معماي سفر اكتشافي فرانكلين» كه در ۲۰۱۹ برگزار شد.
چهار سال بعد جان رِي، كاوشگر اسكاتلندي، در خليج پِلي به گروهي از اينوئيتها (اسكيموهاي كانادا و گرينلند) برخورد كه برخي از وسايل ملوانان مفقودشده را دراختيار داشتند. اسكيموها رِي و افرادش را به جايي بردند كه وسايل افراد فرانكلين را پيدا كرده بودند. رِي در كمال تعجب متوجه شد كه برخي از استخوانها از وسط شكسته شدند و نشانههاي چاقو روي آنها مشهود است. موضوعي كه او را به اين نتيجه رساند كه ملوانان گرسنه از فرط گرسنگي به آدمخواري روي آورده بودند.
سپس، در سال ۱۸۵۹ گروه جستوجو و نجات فرانس لئوپولد مككلينتوك در جزيره كينگ ويليام يك يادداشت پيدا كرد كه بعدها به «يادداشت ويكتوري پوينت» شهرت پيدا كرد. در اين يادداشت كه تاريخ ۲۵ آوريل سال ۱۸۴۸ روي آن به چشم ميخورد، نوشته شده بود كه در آن زمان، هر دو كشتي رها شده بودند. در اين يادداشت اضافه شده بود كه ۱۵ افسر و ۹۰ ملواني كه زنده مانده بودند، روز بعد به سمت رود گريتفيش رفتهاند. در اين يادداشت كه به قلم فرانسيس كروزير بود، شرح داده شده بود پس از مرگ جان فرانكلين، خود كروزير فرماندهي گروه را برعهده گرفته است. تقريباً ۱۴۰ سال طول كشيد تا اطلاعات بيشتري از سرنوشت گروه اكتشافي فرانكلين كشف شود.
ملوانان گرسنه از فرط گرسنگي به آدمخواري روي آورده بودند
تا آن زمان كاملاً روشن شده بود كه پس از گير افتادن كشتيها در يخهاي منطقه، مأموريت عملا به شكست انجاميده است. با تمام شدن آذوقه و خوراكيها، اعضاي گروه نوميدانه كشتي را رها كردند و تصميم گرفتند در جايي از نواحي متروك و خالي از سكنهي شمالگان يعني در سواحل غربي جزيره كينگ ويليام بهدنبال كمك بگردند. البته افراد فرانكلين هيچ تصور درستي از وضعيت منطقه و اينكه دقيقاً كجاي نقشه قرار دارند نداشتند؛ تنها ميخواستند شانس خود را امتحان كنند. اما حتي جزئيات دلهرهآورتري وجود داشت كه بعدا در دههي ۱۹۸۰ بيشتر در مورد آن دانسته شد.
محققان در آن زمان در اجساد قربانيان نشانههايي از سوءتغذيه، مقادير كُشندهاي سرب و ذاتالريه را كشف كردند. بدينترتيب، اين انديشه متخصصينيه مطرح شد كه مسموميت با سرب احتمالاً به دليل كنسروهاي بيكيفيت بوده است. بنابراين تصور ميشود كه بالا رفتن غظت سرب موجب ضعيف شدن بدن سرنشينان كشتي شده تا جايي كه بهراحتي بر اثر سل و ذاتالريه از پاي درآمدند.
درحاليكه سرنشينان پيدا شدند، كشتيها بايد براي نزديك به دو دهه ديگر هم گمشده باقي ميماندند. در سال ۲۰۱۴ بود كه تيمهاي مؤسسه پاركهاي كانادا، اِربوس را در عمق ۱۱ متري آبهاي جزيره كينگ ويليام كشف كردند. كشتي ترور هم در سال ۲۰۱۶ توسط تيمي از بنياد تحقيقات شمالگان در خليجي در جزيره كينگ ويليام پيدا شد كه بعدها بهنام خليج ترور نامگذاري شد. در كمال تعجب، هيچ يك از كشتيها آسيبي نديده بودند و بدنهي هر دو كشتي كاملاً سالم بود. ظاهراً سرنشينان وقتي از مسدود بودن مسير آبي مطمئن شدند، كشتيها را رها كردند.
به هر حال، شايد هيچوقت دقيقاً نفهميم بر سر سرنشينان اربوس و ترور چه آمده است. اما مهمترين فرضيه اين است كه اعضاي گروه يكي پس از ديگري بر اثر بيماريهاي مختلف و تضعيف مضاعف روحي و رواني و جسمي و درحاليكه از فرط گرسنگي و نوميدي نيمهديوانه شده بودند جان سپردند.
داستان ترسناك ۷: معماي هيولاي انفيلد
شبي در سال ۱۹۷۳ دو فرزند خردسال مكدانيل از شهر اِنفيلد، ايلينوي ادعا كردند كه موجودي عجيب را در حياط خانه حين پرسهزدن ديدهاند. حتي اين دو ادعا كردند كه اين موجود ترسناك ميخواست وارد خانه شوند. هنري مكدانيل، پدر اين دو خيلي زود اين داستان ترسناك را به تخيل كودكانهي آنها نسبت داد و ماجرا را چندان جدي نگرفت. اما او اواخر همان شب انديشه متخصصينش را عوض كرد. مكدانيل بعد از اينكه با صداهاي خراش عجيبي از خواب بيدار شد، اسلحه و چراغقوهاي برداشت تا نگاهي به بيرون منزل بيندازد. او در آنجا ميان دو بوتهي گل رُز موجودي را ديد كه به گفته خودش بدني «تقريباً شبيه به انسان» داشت. بنابراين، براي مكدانيل خيلي زود مشخص شد كه فرزندانش درست ميگفتند. او بعدا به خبرنگاري گفت: «سه پا داشت، يك بدن و دو دست كوتاه و دو چشم صورتي رنگ به بزرگي چراغقوه.»
مكدانيل گفت كه چهار گلوله شليك كرده و مطمئن بوده كه دستكم يكي از گلولهها به موجود اصابت كرده است. همين نيز باعث شد تا اين حيوان ترسناك از سمت خاكريز راهآهن فرار كند. حيوان به گفتهي مكدانيل در اين حال صداي غرشي شبيه به گربه وحشي از خود در آورد. مكدانيل با ديدن جانور كه توانست در سه گام از تپه ۲۵ متري بپرد مات و مبهوت ماند. مأموران پليس كه بعدا به محل حادثه رسيدند، جاي خراشهاي پنجهي حيوان را روي در توري و همچنين ردپاهاي او را در حياط پيدا كردند. نكته اينكه ردپاي هيولاي انفيلد شبيه به سگ بود منتهي ۶ جاي پنجه داشت. بااينحال، هيچ سرنخ ديگري كه نشان از حضور موجودي غيرعادي در منزل مكدانيل داشته باشد در محل پيدا نشد. ماجراي مكدانيل بعدا سر از روزنامهي محلي «ردينگ ايگل» در آورد، اما به جز اين ظاهراً بيشتر مردم اين اتفاق را باور نكرده بودند.
روزنامه ردينگ ايگل با تيتر «هيولايي در انفيلد» سراغ ماجراي مكدانيل رفت.
حتي پسربچهي ۱۰ سالهاي از همسايهها كه قبلا گفته بود او نيز آن موجود را ديده، بعدا اعتراف كرد كه روايت خود را براي دستانداختن مكدانيلها جعل كرده است. مكدانيل دو بار ديگر هم رؤيت اين هيولاي ناشناخته را به پليس محلي گزارش داد، اما نهايتا با تهديد به زنداني شدن تصميم گرفت ديگر كاري به اداره پليس نداشته باشد. ظاهراً هيچكس ماجراي موجود وحشتناكي كه او و فرزندانش ديده بودند را باور نميكرد. اما مكدانيل سرسختانه روي ادعاي خود پافشاري ميكرد. او حتي در مصاحبهاي گفت كه اين موجود احتمالاً از سيارهاي ديگر به زمين آمده است. مكدانيل در اينباره گفت: «اگر آن موجود را پيدا كنند، حتماً بيشتر از يك نمونه پيدا ميكنند. اين را هم ميتوانم بگويم كه اين موجود بيشك از سياره خودمان نيست.»
پس از مكدانيل ادعاهاي شاهدان عيني ديگري نيز به گوش رسيد. حتي پس از اين ماجرا شكارچيان هيولا به شهر انفيلد هجوم آوردند و دستكم پنج مرد نيز پس از شليك گلوله در منطقه و حتي به ادعاي خود عكاسي از اين موجود دستگير شدند. به هر حال، با وجود ادعاها و گزارشهاي ضد و نقيض زيادي كه طي سالهاي پس از اين ماجرا مطرح شد، همچنان حقيقت ماجراي هيولاي انفيلد در هالهاي از ابهام قرار دارد و هيچكس از واقعيت ماجرا چيزي نميداند.
داستان ترسناك ۸: آدمهاي بيشماري كه با زنگ نجات پيدا كردند
«نجات با زنگ (Saved By The Bell)» يكي از اصطلاحهاي متخصصدي زبان انگليسي است كه معمولاً براي توصيف پيدا شدن چارهاي در لحظهي آخر يا فرار از مخمصه در دقيقهي نود استفاده ميشود. اما اين اصطلاح ظاهراً ساده پشتپردهي فوقالعاده دلهرهآوري دارد. ريشهي اين اصطلاح به بيماري «كاتالپسي» ارتباط دارد، بيماري كه در آن فرد متحمل وضعيت كنترل نشدهاي شامل سفتي شديد عضلاني ميشود. اين بيماري اغلب با حملههاي كاتاتوني (اختلالات حركتي) نيز مرتبط است. اگرچه امروزه اين بيماري كاملاً شناخته شده، اما در گذشته درك درستي از اين وضعيت بغرنج وجود نداشت و به همين دليل نيز افراد زيادي به اشتباه در گور گذاشته ميشدند.
پس از گزارشهاي جرايد و مطبوعات از اين اتفاقات غمانگيز بود كه نويسندگاني مانند ادگار آلن پو دست به خلق داستانهاي وحشتناكي با اين مضمون زدند. فراواني اشتباه گرفته شدن بيماران كاتالپسي با مردگان چنان بود كه پزشكان و مسئولان گورستانها راهحلهاي مختلفي را به كار گرفتند. اگرچه خود اين چارهانديشيها بعدا به وحشتهاي تازهاي دامن زدند. يكي از اين راهحلهاي ترسناك «بيمارستاني مخصوص مردگان» بود. در اين بيمارستانها اجساد بيماران مشكوك به كاتالپسي براي مدت چند روز تحتانديشه متخصصين قرار داشت تا از مرگ فرد اطمينان حاصل شود. در صورتي كه بيمار از حالت فلج موقت خود خارج ميشد معمولاً در بيمارستان با غذا، شراب و سيگار به استقبال او ميرفتند.
اما يك راهحل وحشتناك ديگر براي جلوگيري از به اشتباه دفن شدن افراد زنده معايناتي براي تشخيص صحيح مرگ برود. در واقع، در معاينات تشخيص مرگ گاهي انگشتان دست فرد را قطع ميكردند يا حتي در مواردي ستوني از دود تنباكو را به درون رودهي فرد ميفرستادند. در واقع فرض بر اين بود كه اگر فرد نسبت به اين معاينات عجيب واكنش نشان ندهد بيشك جان خود را از دست داده. همچنين باور بر اين بود كه خواص هوشآور تنباكو ميتواند هر فردي را بهراحتي احيا كند. (تصاوير اين درمان عجيب را از اينجا ملاحظه كنيد)
طرح يكي از تابوتهاي ايمن كه در سدههاي هجدهم و نوزدهم در اروپا بهشدت رواج داشتند.
اما اين روش با وجود منطقي كه ظاهراً داشت، در واقعيت ناكارآمد بود. چراكه بيماران كاتالپسي در حالت حملههاي كاتاتوني اصلاً درد را حس نميكردند. بنابراين در عمل اين معاينات اوضاع را وخيمتر نيز ميكرد. به اين جهت نهتنها فرد به اشتباه زندهزنده دفن ميشد، بلكه قبل از تدفين مجاني شكنجه هم ميشد! داستانهاي ترسناك واقعي از زنده به گور شدن به استفاده از تابوتهاي ايمن نيز دامن زدند. در اروپاي قرن هجدهم و نوزدهم، بهويژه در انگلستان دوران ويكتوريايي تعداد كساني كه به اشتباه تدفن ميشدند آنچنان زياد بود كه تابوتسازان به فكر ساخت تابوتهاي ويژهاي افتادند. اين تابوتهاي ايمن طوري طراحي شده بودند كه فرد بتواند با دميدن در شاخ يا به صدا در آوردن زنگوله ديگران را خبر كند.
در برخي از اين تابوتها حتي مقاديري زهر نيز قرار داده شده بود تا فرد در صورت لاخبار تخصصي خودش را خلاص كند. انواع ديگري از تابوتهاي ايمن با قابهاي شيشهاي نيز ساخته شده بودند كه در صورت زنده بودن و نفس كشيدن فرد بخار ميگرفتند. برخي از تابوتها لولههايي داشتند كه متصديان گورستان هر روز آنها را بو ميكردند تا از تجزيهي جسد مطمئن شوند. در برخي موارد بهسادگي كليد تابوت را در جيب متوفي ميگذاشتند. اما تابوتهاي زنگولهدار از رايجترين انواع تابوتهاي ايمن بودند. بنا به ادعاي برخي منابع اصطلاح نجات با زنگ از همين تابوتهاي هرسناك ريشه گرفته است. بااينحال، مشخص نيست تابوتهاي ايمن تا چه حدي مفيد بودند و اصلاً چند نفر به اين وسيله نجات پيدا كردند.
داستان ترسناك ۹: ايستگاههاي موموز اعداد
در بحبحهي جنگ سرد، زماني كه راديو رسانهي اصلي براي انتشار اخبار و اطلاعات بود، بسياري از شنوندگان به صورت تصادفي برنامههاي دلهرهآوري را ميشنيدند. اين برنامههاي مرموز معمولاً با موسيقي تكنواختي و سپس چندين بوق شروع ميشد و با صداي زن يا كودكي كه اعداد تصادفي را ميخواند ادامه پيدا ميكردند. اين ارسالها بهطور مرتب انجام ميگرفتند و براي چند دقيقهاي در فركانسهايي كه شنوندگان به آن «ايستگاههاي اعداد» ميگفتند قابل دريافت بودند. ايستگاههاي اعداد به سرعت توجه كساني كه بهطور تصادفي به اين برنامههاي مرموز برخورده بودند را به خود جلب كردند. اين پديده همچنين باعث شد تا گروههاي مختلفي از شنوندگان راديويي زمان زيادي را صرف حل معماي آن كنند.
تاكتيكهاي جاسوسي اصليترين فرضيه درباره سيگنالهاي شبحوار است
هر ايستگاه راديويي بسته به ماهيتش نامگذاري ميشد. از معروفترين ايستگاههاي اعداد ميتوان به «نانسي آدام سوزان»، «ايستگاه گونگ» و «شكارچي لينكلنشاير» اشاره كرد. همهي اين ايستگاههاي در نوع خود عجيب و مرموز بودند و هر كدام نيز فرضيههاي خاص خود را داشتند. كارآگاهان آماتوري كه مشغول تحقيق در مورد اين ايستگاههاي اعداد در دهه ۱۹۸۰ بودند فرضي را مطرح كردند كه براساس آن، پخشهاي مرموز احتمالاً پيغامهاي رمزنگاري شدهاي هستند كه در فعاليتهاي جاسوسي در نقاط مختلف جهان مورد استفاده قرار ميگيرند. چهرههاي برجستهاي همچون روپرت آلسون، نويسنده شاخص جزوه رايگانهاي غيرداستاني جاسوسي كه با نام ادبي نايجل وِست شهرت دارد يكي از طرفداران فرضيهي جاسوسي است. آلسون در اين مورد گفت: «هيچكس راه راحتتر و مناسبتري از اين براي برقراري ارتباط با يك جاسوس نيافته است. تنها هدف پيغامها اين است كه سازمانهاي اطلاعاتي بتوانند به وسيلهي آن با مأموران خود در مناطق دورافتاده ارتباط برقرار كنند.»
يكي از ايستگاههاي اعداد مشهور به «وِزوز كن» از دورهي جنگ سرد تاكنون پيغامهاي راديويي مرموزي را پخش ميكند.
جالب اينكه امروز نيز ميتوان برخي از امواج كوتاه اين پيغامهاي رمزنگاري شده را در راديو گوش كرد. تاكتيكهاي جاسوسي ممكن است معقولترين توضيح براي اين سيگنالهاي شبحوار باشند، اما هدف واقعي ايستگاههاي اعداد هيچوقت به درستي روشن نشدند. يكي از ايستگاههاي اعداد مشهور به «وِزوز كن (The Buzzer)» از دورهي جنگ سرد تاكنون پيغامهاي راديويي مرموزي را پخش ميكند. در ابتداي هر ساعت از اين فركانس راديويي دو صداي وزوز شنيده ميشود كه سپس در دقيقه بيستويكم يا سيوچهارم از هر ساعت با صداي يكنواختي دنبال ميشود. پس از اين نيز يك گوينده دنبالهاي از اعداد، كلمات يا نامهاي روسي همچون «آنا، نيكولاي، ايوان، تاتيانا، رومن» را ميخواند.
در ابتدا اعتقاد بر اين بود كه سازمانهاي اطلاعاتي اتحاد جماهير شوروي در پخش اين برنامهي مرموز نقش دارند، اما فروپاشي شوروي نيز به پخش اين ايستگاه راديويي خاتمه نداد و حتي اين راديوي مرموز فعالتر نيز شد. تا به امروز هيچكس نميداند گرداننده اين ايستگاه راديويي كيست، دليل پخش آن چيست و اصلاً چرا همچنان ادامه دارد؟ بدينترتيب، بايد گفت داستان ترسناك واقعي ايستگاه اعداد همچنان تا روزگار ما ادامه دارد، بدون اينكه ماهيت آن روشن شده باشد. (ميتوانيد از اين لينك صداي راديو وزوز كن را بشنويد.)
داستان ترسناك ۱۰: داستانهاي ترسناك واقعي هتل دل سالتو، كاخ خودكشي
هيجانجوياني كه به كلمبيا سفر ميكنند، احتمالاً مجذوب داستانهاي ترسناك واقعي پيرامون هتل دل سالتو ميشوند، هتلي قديمي كه حالا تبديل به موزه شده و به عقيده بسياري يكي از تسخيرشدهترين مكانهاي كشور كلمبيا است. هتل دل سالتو كه در زبان اسپانيايي «هتل پرش» ترجمه ميشود، ظاهراً از زماني كه براي اولين بار بهعنوان عمارتي بسيار مجلل در سال ۱۹۲۳ تأسيس شد، تسخير شده بود. معماري به نام كارلوس آرتورو تاپياس طراح اين عمارت بود كه به وضوح در ساخت آن از عناصر زيباييشناسي معماري سبك فرانسوي الهام گرفت. موقعيت ويژهي اين كاخ باشكوه مشرف به آبشار زيباي «تِكوئيندما» مانديشه متخصصينهاي جادويي را به آن داده بود. اما طبق برخي ادعاها ممكن است همين آبشار منبع تسخير كاخ باشد.
عمارت زيباي دل سالتو همواره صحنهي ميهمانيهاي مجللي بوده و تا سال ۱۹۲۸ به يك هتل محبوب تبديل شد. پس از اين بود كه تراژديهاي وحشتناكي شروع شدند. مشتريان هتل به دلايل مرموزي خود را از پنجرهها به بيرون پرت ميكردند و جان خود را از دست ميدادند. همچنين دستكم يك قتل دلخراش در اين هتل رخ داده است. يكي از ميهمانان هتل كه جوان اشرافزادهاي بود در يكي از اتاقها به طرز هولناكي با چاقو به قتل رسيد و حتي قاتل خون او را روي ديوارها پاشيد. در همين حال، ميهمانان هتل بدنام دل سالتو ادعا كردهاند كه شبها در اطراف هتل با ارواح مردگان مواجه شدهاند، از جمله برخي گفتهاند كه روح همان جوان اشرافزاده را ديدهاند.
مكدانيل ادعا ميكرد اين موجود از سيارهاي ديگر به زمين آمده
از برخي افسانههاي محلي اينطور برميآيد كه آبشار تكوئيندما همان جايي است كه بسياري از مردم قبليه مويسكا قرنها قبل با پريدن از صخره از دست استعمارگران اسپانيايي گريختهاند. اگرچه بنا به اين افسانهها مردمان مويسكا پس از پريدن به عقاب تبديل شدند و از مرگ جان سالم به در بردند. اما مويسكاهايي كه در آن ماجرا جان خود را از دست دادند بعدا اين نقطه را به تسخير خود درآوردند. بهطوريكه حالا يعني سالها پس از بسته شدن هتل در دهه ۱۹۹۰ همچنان داستانهاي ترسناك واقعي دربارهي هتل به گوش ميرسد.
برخي ادعا ميكنند هنوز هم صداي جيغهاي ترسناكي را از درون اين هتل متروك ميشنوند. علاوه بر اين رانش مداوم زمين و جمع شدن گِلولاي و لجن در جادهي منتهي به هتل و بوي تعفني كه از آبهاي آلودهي رودخانهي به مشام ميرسد همچنان به عقيده برخي دليل وجود فعاليتهاي ماوراءالطبيعه در اين نقطه است. امروزه هتل دل سالتو تبديل به يك موزه فرهنگي بسيار زيبا شده است. بازديدكنندگان كنجكاو ميتوانند حداكثر تا ساعت ۵ بعد از ظهر- يعني درست قبل از اينكه سروكلهي ارواح پيدا شود- از هتل دل سالتو ديدن كنند.
داستان ترسناك ۱۱: عمليات ارواح سرگردان
اگر قرار باشد بهدنبال روشي مؤثرتر از سلاحهاي مرگبار براي شكست سربازان دشمن در جنگ بگرديد، ترديدي نيست كه آن وحشت رواني است. اين دقيقاً همان روشي است كه نيروهاي آمريكايي در طول جنگ ويتنام به كار ميگرفتند. در فرهنگ مردم ويتنام دفن مناسب متوفي در زادگاهش موجب ميشود تا روح او با رضايت به مقصد خود در دنياي پس از مرگ برود. اما اگر چنين نشود به عقيده ويتناميها روح فرد خود تلاش ميكند تا زادگاهش را پيدا كند و بدينترتيب طولي نميكشد كه به روحي سرگردان تبديل شود. نيروهاي آمريكايي در جنگ ويتنام از اين باور مردم اطلاع داشتند و از آن بهعنوان حربهاي براي به ايجاد رعب و وحشت در ميان سربازان دشمن استفاده كردند. نيروهاي آمريكايي با علم به اينكه بسياري از مردم ويتنام نگران جان دادن سربازان به دور از خانه و كاشانه خود هستند، از تاكتيك رواني به نام «عمليات ارواح سرگردان» استفاده كردند.
گردان ششم عمليات رواني ارتش ايالاتمتحده آمريكا نوارهاي دلهرهآوري را ضبط كرده بودند كه آنها را با بلندگوهاي عظيمي بر فراز جنگلهاي گرمسيري ويتنام پخش ميكردند. براي بسياري از سربازان ويتنامي چيزي وحشتآورتر از شنيدن صداي فريادهاي جگرخراش ارواحي نبود كه به دور از زادگاه خود در تاريكيها سرگردان بودند. اين حربهي مخوف از تاكتيكهاي «ارتش ارواح» در خلال جنگ جهاني دوم الهام گرفته شده بود، واحدي از تانكها و نفربرهاي ساختگي كه براي فريب دادن نيروهاي اطلاعاتي آلمان رژه نمايشي را به راه ميانداختند تا نشان دهند متفقين داراي نيروهاي بيشتري هستند. بسياري از سربازان ويتنامي پيامهاي رعبآوري كه در ميدانهاي نبرد پخش ميشدند را واقعاً باور كرده و تصور ميكردند رفقاي كشتهشدهشان حالا در هيبت ارواحي گمشده در ميانشان پرسه ميزنند.
بسياري از نوارهاي ارواح را نيروهاي ويتنام جنوبي، متحدان آمريكاييها تهيه كرده بودند. در اين نوارها از سربازان خواسته ميشد دست از جنگيدن بكشند. در يكي از اين پيغامها آمده بود: «رفقاي من، برگشتم تا به شماها اطلاع بدهم كه مُردهام... بله من مُردم. مراقب باشيد كه بلاي من سرتان نيايد. رفقا قبل از اينكه خيلي دير شود به خانه برگرديد.» اين نوارها آنقدر خوب و قانعكننده تهيه شده بودند كه صدها نفر از ميدانهاي نبرد متواري شدند و به كوهستان پناه بردند. البته تمام سربازان ويتنامي فريب آمريكاييها را نخوردند. اما در هر دو حالت اين عمليات رواني تأثيرگذار بود. چراكه سربازان باقيمانده نيز با خشم به سمت اين اصوات وهمآور شليك ميكردند تا در كسري از ثانيه خود زير آماج گلولههاي دشمن قرار گيرند.
داستان ترسناك ۱۲: آلت شكنجهاي به نام تلفن تاكر
از بين تمام داستانهاي ترسناك واقعي كه از زندانهاي آمريكا به گوش ميرسد احتمالاً هيچكدام به بدنامي ماجراي «تلفن تاكر» نيست. براي زندانياني كه در اوايل دهه ۱۹۶۰ در «زندان ايالتي تاكر» در آركانزاس زنداني بودند، هيچ اتفاقي در زندگي وحشتناكتر از تلفن تاكر نبود. تلفن تاكر يك روش ساديستي براي تنبيه زندانياني زندان ايالتي بود كه اكنون به آن «واحد تاكرِ اداره اصلاح و تربيت آركانزاس» گفته ميشود. اين آلت شكنجه زاييدهي تفكرات بيمارگونهي دكتر اي.يي. رولينز، پزشك زندان و جيم بروتون، ناظر زندان بود. تلفن تاكر ظاهري شبيه به تلفنهاي آهنربايي قديمي داشت. اما با اضافه شدن يك ژنراتور الكتريكي و دو باتري سلولي خشك به مخوفترين آلت شكنجه در تاريخ زندانهاي آمريكا تبديل شده بود.
تلفن تاكر كه به منبع برق بسيار قوي متصل ميشد، وسيلهاي بود كه به اندامهاي خصوصي قربانيان وصل ميشد تا به آنها شوك الكتريكي دهد. زندانياني كه به اتاق بيمارستان فرستاده ميشدند روي ميزي خوابانده ميشدند و سيمهايي نيز روي پوستشان قرار ميگرفت. سيم زميني دور انگشت شست پاي فرد پيچيده ميشد و سيم جديد هم كه به منبع برق اتصال داشت به اندام تناسلي زندانيان بسته شده بود. وقتي كه پزشكان زندان شروع به چرخاندن تلفن تاكر ميكردند، قربانيان بهطرز مهيبي زير سيلاب شوكهاي الكتريكي قرار ميگرفتند. گاهياوقات اين جلسات شكنجه بسيار طولاني ميشدند كه به «تماس راه دور» شهرت داشتند. قساوت زندانبانان براي استفاده از اين آلت شكنجه هراسآور را تام مورتون در جزوه رايگان خود «همدستان جنايت: رسوايي زندان آركانزاس» چاپ ۱۹۷۰به صورت مفصل تشريح كرده است.
براي زندانيان زندان ايالتي تاكر هيچ اتفاقي وحشتناكتر از تلفن تاكر نبود
مورتون در جايي مينويسد: «در تماسهاي راه دور چندين متربه به زنداني شوك داده ميشد و فقط با از هوش رفتن زنداني بود كه جريان برق قطع ميشد. اما گاهي اوقات مهارت اپراتور تلفن كافي نبود و همين باعث ميشد كه جريان مداوم نهتنها باعث بيهوش شدن زنداني، بلكه وارد آمدن آسيبهاي جبرانناپذيري به بيضههاي فرد شود.» متأسفانه، نهتنها بسياري از زندانيان به دليل اين شكنجههاي غيرانساني آسيبهاي جسمي دائمي ديدند، بلكه با اشكالات رواني عديدهاي نيز دستوپنجه نرم كردند.
اما تلفن تاكر يك اتفاق نبود. بلكه همانطور كه گزارش سال ۱۹۶۷ نيوزويك نشان ميداد، زندانيان بهطور معمول با پاروهاي يكونيم متري كتك زده ميشدند، زير ناخنهايشان سوزن فرو ميشد، با انبردست شكنجه شده يا با صندلي الكتريكي تنبيه ميشدند. وحشيگريهاي زندان ايالتي تاكر چنان شهرت يافت كه بعدها تلفن تاكر راه خود را به پرده نقرهاي و فيلم «بروبيكر (۱۹۸۰)» نيز پيدا كرد. متأسفانه، حتي پس از اينكه گزارش شد تلفن تاكر ديگر برعليه زندانيان مورد استفاده قرار نميگيرد نيز اين آلت شكنجه متخصصدهاي تازهي پيدا كرد. اين بار تلفن تاكر به «واحد جرايم خشونتآميز اداره پليس شيكاگو» راه پيدا كرد و طي سالهاي ۱۹۸۰ زير انديشه متخصصين ستوان جان بِرگ به وسيلهاي براي شكنجهي مظنونان تبديل شد. گزارشهاي زيادي نيز حاكي از آن است كه بازجويان آمريكايي خارج از كشور نيز از اين وسيله براي شكنجه اسيراي جنگي استفاده كردهاند.
داستان ترسناك ۱۳: داستان ترسناك واقعي هيولاي ژودون
تصور ميشود كه «هيولاي ژِودون (Beast of Gévaudan)» كه به صورت گرگي مخوف و بسيار بزرگجثه شرح داده شده، ۳۰۰ نفر از روستاييان جنوب فرانسه را كشته يا زخمي كرده باشد. بسياري از قربانيان اين هيولاي مرموز كودكان و زنان بودند. روزنامههاي محلي آن دوران نيز كه گزارشهاي حمله اين جانور درّندهخو را با آب و تاب شرح ميدادند به آن «هيولاي ژودون» لقب دادند. اولين قرباني هيولاي ژودون چوپاني ۱۴ ساله به نام ژان بوله بود كه جسد او در سال ۱۷۶۴ با شكافي در گلو پيدا شد. يك ماه بعد نوبت دخترك ۱۵ سالهاي بود. اما اينبار قرباني پيش از اينكه بر اثر جراحتهاي كاري از پاي درآيد، موجودي كه به او حمله كرده بود را وحشتناك توصيف كرد. پس از آن بيش از ۱۰۰ نفر به همين ترتيب زخمي يا كشته شدند. بدينترتيب، خيلي زود اخبار ناگوار اين هيولاي هراسآور حتي به نشريات خارجي نيز راه يافت و آوازهي هيولاي ژودون در اروپا و فراسوي آن پيچيد. بهزودي مردمي كه احساساتشان جريحهدار شده بود از اقصي نقاط فرانسه براي نابودي هيولاي ژودون راهي جنوب كشور شدند.
فرانسويها ۳ سال را وقف شكار اين جانور خونخوار كردند. علائم بر جاي مانده روي اجساد نشان ميداد كه جانوري با چنگالها و دندانهاي تيز عامل حمله بوده، درحاليكه مطبوعات جانوري شبيه به گرگ با پوستي پوشيده از خزِ ضخيم به رنگ سياه، سينهاي پهن، دهاني بزرگ و دندانهايي بسيار تيز و بّرنده با قدوقواره يك كرهخر يا گوساله را شرح ميدادند. طولي نكشيد كه ژان باپتيست دوهام، فرمانده پياده نظام ارتش فرانسه با لشكري از داوطلبان براي يافتن و كشتن اين جانور دست به كار شد. در همين حال، براي كشتن اين هيولا، جايزهاي معادل ۱ سال حقوق يك شهروند عادي فرانسوي در انديشه متخصصين گرفته شده بود.
با هر حمله توصيفهاي مردم از هيولاي ژودون خارقالعادهتر ميشدند
هنگامي كه اين كار بينتيجه ماند، لوئي پانزدهم پادشاه فرانسه كه طاقتش تمام شده بود، محافظ شخصي خود، فرانسوا آنتوان را براي ختم به خير كردن غائله راهي جنوب كرد. در سپتامبر سال ۱۷۶۵، آنتوان و گروهش يك گرگ بزرگ را كشتند. آنها به ورساي بازگشتند و جايزه خود را از لوئي پانزدهم دريافت كردند. به انديشه متخصصين ميرسيد كه حملات هيولاي ژودون بالاخره خاتمه يافته، ولي پس از وقفهاي چند ماهه، حملههاي جانور از نو شروع شدند. با هر حمله، توصيفات از اين جانور خارقالعادهتر ميشد. در برخي روايتها حتي از جانور عجيبالخلقهاي نام برده شده كه همچون انسان روي دو پاي عقب خود راه ميرفته است. برخي نيز عقيده داشتند كه او يك «گرگينه»، يعني موجودي مابين انسان و گرگ بوده است.
برخي هيولاي ژودون را جانور عجيبالخلقهاي كه روي دو پا راه ميرفته و برخي او را يك گرگينه دانستهاند.
يك كشاورز محلي كه از مرگ خانواده و خويشاوندانش ناراحت شده بود، تصميم گرفت خودش دست به كار شده و انتقام خود و روستاييان را از هيولاي ژودون بگيرد. اين روستايي كه ژان شاستل نام داشت، با يك تفنگ و چند گلوله نقرهاي راهي كوهستان شد. او در نقطهاي كه در ديدرس باشد نشست و شروع به خواندن انجيل كرد. شاستل اميدوار بود با اين كار، خودش طعمه شود تا جانور را از آشيانهاش بيرون بكشد. نقشه شاستل درست از آب درآمد و اندكي بعد جانور براي شكار او دست به كار شد. شاستل هم با ضرب چند گلوله پياپي حيوان را از پاي در آورد و لاشهاش را به نزد پادشاه برد. در برخي گزارشها آمده است كه روستاييان شكم گرگ را پاره كردند و باقيماندههاي جسد يك قرباني ديگر را در آن يافتند.
مورخان مدتها در مورد ماهيت دقيق هيولاي ژودون به مباحثه پرداختهاند. برخي معتقدند كه كل ماجرا يك «هيستري جمعي» بوده و دستهاي گرگ عامل كشتوكشتار مردم جنوب فرانسه در اواخر قرن هجدهم بوده است. در همين حال، برخي ديگر نيز عقيده دارند كه يك گرگ تنها و هار يا شير فراري عامل اين ماجرا بوده است. با اين وجود، اين افسانه الهامبخش جزوه رايگان رابرت لوئيس استيونسون با نام «سفر با خر در ژودون» چاپ سال ۱۸۷۹ و فيلمها و برنامههاي تلويزيوني و اينترنتي (پادكست، ويدئوهاي يوتيوب و...) مانند فيلم ترسناكي با عنوان «برادري گرگ (Brotherhood of the Wolf)» محصول ۲۰۰۱ بوده است.
داستان ترسناك ۱۴: شماره تلفنهاي شوم
باورهاي خرافه زيادي در مورد اعداد منحوس در دست است. در اين ميان، به انديشه متخصصين ميرسد يك شماره تلفن صادر شده از يك شركت مخابراتي در بلغارستان يكي از مشهورترين موارد مربوط به اعداد نحس در تاريخ معاصر است. ظاهراً اين شماره تلفن نحس موجب مرگ دستكم ۳ نفر از صاحبان خود شده است. چه اين اتفاقات تصادفي باشد چه نباشد، از آن زمان تا به حال شماره تلفن همراه ۰۸۸۸-۸۸۸-۸۸۸ با مرگ و بداقبالي صاحبانش گره خورده است. اولين قرباني اين شماره ولاديمير گراشنوف، مدير عامل سابق شركت تلفن همراه «موبايلتِل (MobilTel)» بود. او در سال ۲۰۰۱ در سن ۴۸ سالگي بر اثر سرطان جان خود را از دست داد. شايعات زيادي پيرامون مرگ گراشنوف درگرفته از جمله گفته ميشود كه يكي از رقبا او را به آرامي مسموم كرده است.
شماره تلفن منحوس دو سال بعد جان قرباني ديگري را نيز گرفت. اين بار نوبت به كنستانتين ديميتروف، رئيس مافياي بلغاري رسيد. او در هنگامي كه مشغول صرف شام با معشوقهاش بود به ضرب چند گلوله به قتل رسيد. ديميتروف در هنگام مرگ ۳۱ سال داشت. اداره پليس بلغارستان گمان ميكند مرگ او زير سر يكي از قاچاقچيان رقيب بوده است. سومين و آخرين قرباني اين شماره منحوس كنستانتين ديشليف بود. ديشليف هم در سال ۲۰۰۵ در هنگام صرف غذا در يك رستوران هندي كشته شد. ديشليف مانند صاحب قبلي شماره تلفن با جنايتكاران زيرزميني ارتباطاتي داشت.
احتمالاً شما هم فكر ميكنيد اين قربانيان سرشناس حتي بدون آن شماره تلفن نحس نيز جان خود را از دست ميدادند، بهويژه آنهايي كه درگير قاچاق مواد مخدر بودند. اما همين واقعيت كه تمامي صاحبان شماره تلفن جان خود را در يك دوره پنجساله از دست دادند براي شركت مخابراتي بلغارستان كافي بود تا اين شماره را براي هميشه غيرفعال كند.
داستان ترسناك ۱۵: رؤيت يوفوها در سال ۱۹۶۹ در بركشاير
ماجرايي كه در سال ۱۹۶۹ به وقوع پيوست به دلايل عديدهاي يكي از متمايزترين رويدادهاي «رؤيت بشقاب پرنده» در تاريخ است. امروزه شهرستان بركشاير، ماساچوست به دليل داشتن آب و هواي دلپذير خود بهعنوان يكي از مقاصد محبوب براي تعطيلات شهرت دارد. اما اين منطقه روستايي پس از ادعاي مشاهده چند بشقاب پرنده در غروب اول سپتامبر ۱۹۶۹ به كانون فعاليت علاقهمندان به يوفو نيز تبديل شده بود. اكنون كه بيش از ۵۰ سال از آن واقعه ميگذرد همچنان داستان ترسناك واقعي بشقاب پرنده بركشاير يكي از مشهورترين رؤيتهاي بشقاب پرنده در تاريخ است. بنا به گفته شاهدان عيني، آنها آن شب يك سفينه بشقاب شكل را در آسمان بركشاير در حين انجام مانورهاي آكروباتيك ديدند. ديگراني نيز بودند كه نهتنها ادعا كردند اين بشقاب پرنده را ديدهاند بلكه سوار آن نيز شدند. دقيقاً مشخص نيست كه اين پديده چقدر طول كشيده اما بسياري از شاهدان ماجرا ادعاي زمان طولاني يك ساعته يا حتي بيش از آن را كردهاند.
لوح يادبود رؤيت بشقاب پرنده در بركشاير در سال ۱۹۶۹.
توماس ريد، يكي از مشهورترين شاهدان رؤيت بشقاب پرنده در بركشاير در سال ۱۹۶۹، گفت: «همهچيز حقيقتا آرام بود. درست مانند آن كه در ميانه طوفاني ايستاده باشي، همچون تغيير در فشارِ جوي و سكوتي مطلق حكمفرما شد. سپس فوران صداي جيرجيركها و قورباغهها و آواي بسيار بلندي شنيده شد و تمام.» تخمين زده ميشود كه دستكم ۴۰ نفر از ساكنان بركشاير از جمله كودكان آن دوران كه حالا افرادي سالخورده هستند و همچنان در بركشاير زندگي ميكنند سفينه موجودات فضايي را ديده باشند. بنا به گزارشها برخي از آنها با ايستگاههاي راديويي تماس گرفتند تا پديده مرموزي كه شاهد آن بودند را به مقامات اطلاع دهند.
ديويد ايسي، مدير ايستگاه راديويي محلي WSBS در اين رابطه اظهار داشت: «شنوندگاني داشتيم كه در آن شب به ايستگاه راديويي تلفن كرده بودند. آنها در آن زمان نميدانستند آنچه ديدهاند يك بشقاب پرنده بوده، بلكه زنگ زده بودند تا وقوع اتفاقي عجيب را به ايستگاه خبر دهند.» تعداد زيادي از شاهدان عيني ماجراي رؤيت بشقاب پرندهها در بركشاير از بسياري از پديدههاي مشابه در دهههاي اخير جدا ميكند. گزارشهاي شاهدان به قدري فراوان و قانعكننده بودند كه انجمن تاريخي گريت بارينگتون تصميم گرفت پس از ۴۵ سال از اين حادثه آن را به عنوان «اولين مورد رؤيت بشقاب پرندهها در تاريخ كشور آمريكا» به رسميت بشناسد.
پس از به رسميت شناخته شدن ماجرا شاهدان سازمان مردمنهادي را براي نصب يك لوح يادبود در منطقه تشكيل دادند. اين لوح يادبود كه براي اداي احترام به شاهدان بشقاب پرنده ساخته شده بود حتي به امضاي چارلي بيكر، فرماندار ايالت ماساچوست نيز رسيد. اما با وجود تلاشهاي فزاينده شاهدان عيني همچنان بسياري از ساكنان شهر تلاش ميكردند تا داستان اين اتفاق را تا جاي ممكن مسكوت نگه دارند. متأسفانه درگيريهاي بين برپاكنندگان لوح و مقامات محلي باعث شد تا اين بناي يادبود در سال ۲۰۱۹ از محل برداشته شود. بااينحال، خاطرهي آن شب مرموز همچنان در ذهن شاهدان عيني باقيمانده و آنها هنوز نيز از هر فرصتي براي بازگو كردن آن اتفاق استفاده ميكنند. در همين حال، بسياري از شاهدان عيني در مجموعه تلويزيوني «معماهاي حلنشده (Unsolved Mysteries) كه در سال ۲۰۱۹ از سوي نتفليكس احيا شد، از اتفاقات آن روز صحبت كردهاند.
سوالات متداول اخبار تخصصي، علمي، تكنولوژيكي، فناوري مرجع متخصصين ايران
آيا داستان هاي ترسناك اين مقاله واقعيت دارند؟
بله، در اين مقاله 15 داستان ترسناك واقعي را براي شما آورده ايم كه بعد از خواندنشان شب خوابتان نمي برد!
ترسناك ترين داستان هاي اين مقاله كدام موارد هستند؟
داستان اسلندرمن، كاخ خودكشي و هيولاي ژودون، ترسناك ترين ماجراهايي هستند كه در اين مطلب آورده شدهاند و مو به تنتان سيخ ميكنند!
عكس شاخص مطلب: فيلم اسلندرمن (Slender Man) محصول سال ۲۰۱۸
هم انديشي ها